نگاهی از درون : Insider's View

برداشت‌های پیش‌پاافتاده

در باب روان‌شناس فهیم

لینک پست روی کانال تلگرام

 

امروز کتاب Too Perfect رو از Audible گرفتم و شروع کردم به گوش دادن. درباره کمالگراییه. اولش مثل خیلی از کتابای روانشناسی یه مشت Case Study پرت کرد روی میز که درباره مساله حرف بزنه. توی همون مثال اولی برگشت گفت که فلانی به خاطر این‌که پدرش هیچ‌وقت ازش راضی نمی‌شده کمالگرا بار اومده. با خودم گفتم باز این مزخرفات فرویدی رو شروع کرد که همه چی ریشه در کودکی داره. اما بعدش گفت که البته مطالعات نشون می‌ده که الزاما تربیت تنها عامل این موضوع نیست و شواهدی از وجود وسواس (عبارت خاصی که نویسنده برای یه دسته‌ای از رفتار مرتبط با کمالگرایی استفاده می‌کنه - نه وسواسی که می‌شناسیم) توی بچه‌های تازه متولد شده هم وجود داره و این نشون می‌ده همه چیز به تربیت و پدر و مادر مربوط نیست.
به نظرم مشاورا هم مثل بقیه دانشگرا دو دسته‌ن: اونایی که مفاهیم رو درست فهمیدن و اونایی که حفظ کردن! مشکل این‌جاست که بعضیاشون انقدر خوب حفظ کردند که فک می‌کنیم فهمیدن. برای همین بهشون اعتماد می‌کنیم. یه نمونه‌ش همین ماجرای تاثیر تربیت و پدر و مادر روی شخصیت ماهاست. یارو مشاوره یه جوری می‌گه تربیتت مشکل داشته یا محبت بی‌قید و شرط ندیدی که همه تقصیرو می‌ندازه گردن پدر مادره. اون بچه ابله هم که حرفشو باور می‌کنه قطعا تقصیر خودش بوده. چون قبلا عقلش رو داده بوده دست مامان باباش و شخصیتش عین اونا شده و الآن هم عقلشو داده دست این مشاور الدنگ و به جای این که دنبال حل مساله‌ش باشه از مامان باباش طلبکاره.
مِن باب این‌که رفتار پدر و مادر همه ماجرا نیست هزار تا مثال وجود داره. ولی چون من خیلی وقته تو کف This is Us ام می‌خوام از اون مثال بزنم (اگه ندیدین نگران نباشین خیلی اسپویل نمی‌کنم چون خود سریال به خودی خود بر پایه اسپویل ساخته شده). جک، که من عاشقشم، و ربکا، که عشقِ عشقمه (=عشق جک)، پدر و مادر ایده‌آل تمام سریالای تاریخن. بعد اون موقع بچشون، Kate ، از بچگی درگیر مساله عزت نفس می‌شه چون خودشو با مامانش مقایسه می‌کنه. همین هم نمی‌ذاره رابطه‌ش با مامانش عالی بشه. یا اون یکی بچه‌شون، Kevin ، برمی‌گرده مشکل مستی‌شو می‌ندازه گردن باباش در صورتی که جک هیچ وقت نذاشت این مساله روی بچه‌هاش تاثیر بذاره. (برای همینه که می‌گم کوین تا وقتی بچه‌ بود دوست‌داشتنی بود 😁)
حالا شاید بگین این که سریاله و نمیشه به چشم یه نمونه واقعی نگاهش کرد. ولی حرفم اینه که اون برداشتی که ما از یه اتفاق داریم با چیزی که طرف مقابل توی ذهنشه خیلی فرق داره. مثلا کی ربکا می‌خواست کیت شبیه خودش بشه که کیت خودشو با مامانش مقایسه می‌کرد؟
یه جایی محمدرضا شعبانعلی می‌گفت که فرایند انتقال پیام 5 مرحله‌س که یکیش تبدیل فکر گوینده به کلمه و یکی دیگه‌ش پردازش ذهن گیرنده از کلمات و لحن و ایناس. حالا توی این 5 مرحله هزار جور نویز هم وارد می‌شه. نهایتا چیزی که گیرنده می‌گیره اونی نیست که تو انتظار داری. مثلا من ممکنه دیروز به هم‌آزمایشگاهی‌م تشر زده باشم اما امروز یه چیز عادی بهش بگم اما اون فک کنه دارم بهش کنایه می‌زنم و هنوز از دیروز از دستش عصبانی‌ام. (که خب منم میگم هر برداشتی دوست داره بکنه😂 آی دونت کر😁 )
همین ماجرا سر شکل‌گیری شخصیت و تربیت هم هست. چیزی که پدر و مادر می‌خوان با اون چیزی که اتفاق میفته فرق می‌کنه. حتی اگه پدر و مادر بهترین استادای تربیت فرزند هم باشن باز نتیجه انقدرا هم خوب از آب در نمیاد. عمده مشکل سر این مغز بی در و پیکر ماست.
در پایان باید بگم درس اخلاقی این پست این بود که به والدینمون احترام بذاریم و فرق مشاور الدنگ از فهیم رو تشخیص بدیم.

@InsidersView

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

انجیر

لینک کانال تلگرام

 

۱. از ایران که اومدم با خودم یه کیسه آجیل آوردم. گذاشته بودم گوشه یخچال و به کل یادم رفته بود اونجاست. چند روزی عصرا توی دانشگاه گرسنگی کشیدم. اون روزایی که یادم بود و یه میوه‌ای برده بودم با همون سر می‌کردم تا این که پریروز یاد آجیلا افتادم. یه ذره‌شونو گذاشتم گوشه کیفم.
قاطی آجیلا انجیر خشک و پر هلو هم هست. من برای پر هلو و زردآلو و انجیر خشک احترام خاصی قائل ام. اصلا به نظرم اینا یه مرتبه از آجیل باصفاترن. همون بهتر که کسی آجیل حسابشون نمی‌کنه.
پر هلو و انجیر از اون چیزاییه که باید براش وقت گذاشت. می‌ذاری گوشه دهنت تا آب بشه بعد آروم آروم شیره‌ش رو روی زبونت حس می‌کنی.  وقتی که آروم آروم توی دهن حل می‌شن کیف می‌کنی. اگه دل به کار ندی اون لذتی که بایدو بهت نمی‌دن.

۲. احسان امروز رفت جزمین (Jasmin) گوشت و مرغ بخره. از دفعه قبلی که ازش خرید کردیم مشتری‌ش شدیم. فقط چون دوره قرار شد که از هر چیزی دو سه کیلو بخریم آخه یه کیلو برای سه تا مرد جنگی شوخیه. وقتی برگشت بهش گفتم سمبوسه گرفتی بخوری؟
- نهههه... مگه سمبوسه داشت؟
- آره دیگه. بغل زیتونا
- نه ندیدم اصلا
- سوسیس کالباساشو سر زدی ببینی چطوره؟
- مگه سوسیسم داره؟
- بابا یه ذره چشماتو باز کن. پس اونجا چکار می‌کردی؟
- من فقط باقلواهاشو دیدم
تو دلم گفتم خسته نباشی، اونا که دم پنجره‌س
بعد گفتم: تازه اون پشت قلیون و آفتابه هم داره :))) خیلی مغازه دوست‌داشتنی‌ایه...
- آخه نه که ذهنم درگیر این تمرینه بود اصلا به هیچی دقت نکردم ... ولی وهاب تو رو یادش بود. می‌گفت دو هفته پیش یکی دیگه هم اومد دنبال تمبر هندی بود. بهش گفتم هم‌خونه‌مه
- آره ... تازه جوز هندی رو هم نمی‌شناخت. من بهش گفتم همون nutmeg میشه. از اون لبنانیه پرسید نشونش داد :))

۳. دو هفته پیش، توی راه جزمین، دو تا ایمیل داشتم که باید جواب می‌دادم. مهلت تمرین ماشین لرنینگ هم پس‌فردا بود و کلی‌ش مونده بود. به خودم گفتم دفعه بعدی که بخوای این مسیرو بری زودتر غروب شده و درست نمیشه تماشاش کرد. گور بابای ایمیل و تمرین و هر چی که هست. نشستم ته اتوبوس و از پنجره کل مسیرو دیدم. دم غروب بود. وقتی شب شد سریع جواب ایمیل اصلیه رو دادم و پیاده شدم رفتم توی فروشگاه. بعد باقلوا‌ها و بیسکوییتا، چشمم به زیتونا و سمبوسه‌ها افتاد که توی ویترین گذاشته بود. تو دلم گفتم کاش مث هرمز باشه. یه سمبوسه گرفتم و بعد هم یه چرخ درست درمونی توی فروشگاهش زدم تا گوشتا رو آماده کنه. با اینکه به جای نون،‌ خمیر داشت خوب بود. با وهاب که افغانی بود و چیزا رو برام آماده کرد رفیق شدم. سمبوسه رو هم حساب نکرد. جوز هندی رو هم.

۴. چند شب پیش احسان و محمد داشتن درباره آهنگ حرف می‌زدن و حرفشون به زدبازی کشید. بعد رفت یه آهنگشو آورد. پخش کرد. خیلی حال کرده بودن. کلی هم از صدای مهراد تعریف کردن که من هنوزم نمی‌دونم اسمش همینه یا یه چیزی شبیه مهراد. بعد هم یه دو تا آهنگ دیگه پخش کردن که هیچ احساسی رو برانگیخته نمی‌کرد و نهایتاً رفتیم سر کارامون.

۵. زدبازی با سلیقه من سازگار نیست اما موسیقی که هست. بهشون که نگاه کردم دیدم به آهنگ دل ندادن. حالا این که اصلا می‌شد بهش دل داد یا نه رو نمی‌دونم ولی انگار که قبلا می‌شده. به هر حال هر کاری کردن هیچ جرقه‌ای بینشون نخورد. یکی‌شون که انگار  جرقه‌زنشو خاموش کرده بود اون یکی هم ذهنشو درگیر نمی‌کرد. همه‌ش توی ددلاین و تمرین گیر کرده بود. انگار که می‌خواست انجیرشو قورت بده تموم شه بره.

۶. زدبازی که داشت پخش می‌شد ته خطو دیدم. پسفردا که ما دیگه هم‌خونه نباشیم نهایتاً سالی یه بار از هم سراغ بگیریم. قرار نیست وقتی یه شب که کسی بی‌خوابی‌ش گرفت قصه کراش پنجاه دومشو برای اون یکی تعریف کنه. یا حتی ساکت بشینیم دور میز نهار‌خوری و آهنگ پخش کنیم. در بهترین حالت هفته‌ای یکی دو بار دور هم شام می‌خوریم. تصور اینکه دم ساحل قدم بزنیم و زمان از دستمون در بره که محاله. هیچ وقت هم قرار نیست با هم انجیر بخوریم چون نه اون یادش می‌مونه که انجیر برای من یعنی چی نه من به کسی که دل به کار نمی‌ده انجیر تعارف نمی‌کنم.

@InsidersView

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اضطراب

لینک کانال تلگرام

 

۱. نشسته بودم روی نیمکت رو‌به‌روی Nest (ساخمون دانشجویی) و داشتم  توی هوای آزاد پیتزای مرغِ کَره‌ایِ دایی فاتحِ ترک رو می‌خوردم. با خودم می‌گفتم باز خوبه مرغش مثل گوشتش نیست و حلاله وگرنه حاضرم گشنگی بکشم اما پیتزای سبزیجات و پستو نخورم. لقمه دوم رو که گاز زدم یه پسر وایت (سفید پوستِ از نژاد اروپایی) با موهای روشن از دور به سمتم اومد. از تراکتای دستش معلوم بود که توی یکی از ۳۰۰ تا گروه نِست مشغوله و اومده تبلیغ کنه. منم باهاش چشم تو چشم شدم که مستقیم بیاد ببینم چی می‌گه؛ بالاخره از سر و کله زدن با این آدما تو وقت بیکاری بدم نمیاد. اونم قشنگ حس کرده بود که قلابش گیر کرده و اومد و بی‌مقدمه گفت:
- تو هم اضطراب آب و هوا (climate anxiety) داری؟ به این فکر کردی که با این اضطراب وجودی (existential anxiety) چکار کنی؟ …
وقتی دیدم بحثش درباره محیط زیست و آب و هواست دوزاریم افتاد که این مال همون بنریه که چند روز پیش دم ایستگاه اتوبوس دانشگاه دیدم …
- ... ما یه برنامه داریم که 12 و 13 اکتبر روی پشت بوم نِست برگزار میشه. توی این کاغذ توضیح دادیم. خوشحال میشیم به دوستات هم خبر بدی …
و رفت سراغ اون پسره که اون سر نیمکت حدود ۳ متری با من فاصله داشت و سرش تو لپتاپش بود.

۲. پارسال همین موقع‌ها داشتم با عجله از شرکت می‌رفتم خونه. سر یه موضوع بی اهمیتی که الآن حتی یادم هم نمیاد داشتم از استرس می مردم. روی پل هوایی شریف شلوغ بود و نمی تونستم تند تند راه برم و از بقیه جلو بزنم. حرصم تنگ شده بود، توی اون هوای سرد توی ژاکت عرق سرد داشتم و به خودم گفتم چرا اینا نمی فهمن که من چقدر مشکل دارم. و یهو یادم افتاد به یه نقل قولی که می‌گفت رفتار جهان طوریه که انگار نه انگار تو توش هستی، حالا هر چقدر هم که عجز و لابه کنی. حرف تلخی بود.

۳. پنج‌شنبه بدجوری پشت سر هم کلاس داشتم. از تمرین نوشتن مستقیم رفتم کارگاه و پشت دستگاه ماشین‌تراش ایستادم. تراشکاریم طول کشید و دیرم شده بود. برای این که به کلاسِ اون استاد بداخلاقه برسم روغنِ سیاهِ دستامو نصفه نیمه شستم و تا در ساختمونِ دانشکدهِ تغذیه دویدم و پله‌های سه طبقه رو دو تا یکی بالا رفتم. وقتی روی صندلی نشستم تا یک ربع داشتم نفس نفس می‌زدم و قفسه سینه‌م درد می‌کرد. اون ماسک لعنتی هم نمی‌ذاشت اکسیژن درست درمونی بهم برسه. انگار که برگشته بودم به نقطه اوج کرونا. وسط کلاس برای این که سرفه نکنم دوبار رفتم بیرون و اومدم.
فرداش از صبح توی گلوم یه چیزی حس کردم. گفتم نه این مال صبونه‌ایه که خوردی اما تا عصر که کش اومد سریع از دانشگاه اومدم خونه و توی اتاق خودمو قرنطینه کردم. گفتم اگه تا فردا خوب نشد یعنی یه باکیم هست و باید برم تست بدم. فرداش که بیدار شدم دیدم همون آشه و همون کاسه. رفتم مرکز شهر و تست دادم. طرف گفت تو که پریروز صبح تو دانشگاه تست دادی و منفی بوده. گفتم آره ولی از دیروز گلوم مشکل داره. تست گرفت و گفت تا جواب تستت میاد قرنطینه باش. تستش رایگان بود و پرستاراش خوش برخورد.
فردا صبحش که از خواب بیدار شدم دیدم جواب منفی‌شو فرستادن. ولی هنوز سلولای مرده‌ی اون بیماری لعنتی که با اون دویدن چند روز پیش بالا اومد نفسمو تنگ کرده.

۴. میگن فرق استرس و اضطراب اینه که تو منشا استرس رو می‌دونی اما اضطراب مثل ترس از یه تیر غیب می‌مونه؛ یه اتفاقی قراره بیفته و تو رو با مشکلِ سختی مواجه کنه. حس می‌کنی که میفته و اما نمی‌دونی چی و کی و کجا. و این اضطراب زمانی بیشتر می‌شه که تصور کنی میشه جلوشو گرفت ولی تقلا می‌کنی و نمی‌تونی.

۵. این غربیای پول‌دارمعنی اضطرابو به قهقرا بردند. آخه کی از تغییرات آب و هوایی مضطرب میشه؟ یکی می‌خواد به اون پسرک خوش بر و رو بگه تو تا حالا تو خاورمیانه زندگی کردی؟ معنی نیاز اولیه می‌دونی چیه؟ اضطراب وجودی یعنی این‌که تا چند لحظه دیگه زنده‌ای یا نه؛ نه این که نگران محیط زیست نوه‌ت باشی. به این فکر کردی که ممکنه اصلا زنده نباشی که مساله وجود نوه کان لم یکن بشه؟ تو اصلاً تصوری از این که تمام دغدغه‌هات معطوف به سال فعلی باشه داری؟ تو اینجا داری تلاش می‌کنی که ملاحظاتِ محیط زیستیِ مرتبط با چند ده سال آینده رو توی قوانین کشورت بیاری درحالی که ما می‌ترسیم درخواستِ تغییرِ قوانینِ قیمتِ بنزین در لحظه فعلی رو بدیم. و اگه اینو به تو بگیم می‌گی حتما کشور شما از فروش بنزین نفع می‌بره که نمی‌خواد به سمت سوخت پاک حرکت کنه. تو اینو می‌گی چون خوشی زده زیر دلت. نمی‌فهمی که مساله بنزین یعنی هزینه‌ی رفت و آمدِ کارگری که از اسلام‌شهر میاد تهران و برمی‌گرده و این گرونی حمل و نقل هیچی ته جیبش نمی‌ذاره که باهاش غذا بخره. تو اینجا زندگی کردی و فک می‌کنی توی همه کشورا همین برخورد خوب و مهربون رو با بی‌خانمان‌ها دارن در حالی که تصوری نداری توی کشور من بی‌خانمان‌ها قایم می‌شن چون مردم دوست ندارن ریختشونو ببینن. بیا و مفهوم اضطراب رو به قهقرا نبر. اضطراب یعنی ترس از دست دادن زندگی خودت و عزیزانت.

 

لینک کانال تلگرام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

ارزش‌گرایی یا واقع‌گرایی؟

لینک روی کانال تلگرام

میگفت چرا زن‌ها کار می‌کنن. اینا میان جای مردها رو می‌گیرن. مردها نان‌آور خونه‌هان. این کارا چیه دولت می‌کنه و زن‌ها رو استخدام می‌کنه. جای زن توی خونه‌س نه سر کار. بعد هم استدلال میاورد که حضرت علی و حضرت فاطمه تقسیم کار کردند و کار بیرون شد مال علی (ع) و کار خونه با حضرت فاطمه.
چند سال پیش این جوابو می‌دادم که اگه به اندازه کافی کارمند خوبی باشی کسی جاتو نمی‌گیره. به جای ترس از بیکار شدن یه ذره توانمندی‌هاتو گسترش بده. از این جوابای مسخره‌ای که انگیزشیا به خوردمون میدن رو داشتم به خوردش می‌دادم. بالاخره منم تحت تاثیر همین انگیزشیا بودم. عقلم درست کار نمی‌کرد.
اما الان به نظرم بخشی از مساله رو نفهمیده بودم. کسی که چنین حرفی می‌زد داشت توی یه اداره دولتی کار می‌کرد. دست کم ۲۰ سال خاک اون سیستم رو خورده بود و توی اون سیستم ترفیع گرفته بود و گاهی هم ترفیعی رو از دست داده بود. اون کاملا متوجه بود که استخدام‌شدن یا سمت‌گرفتن توی یه سیستم دولتی ارتباط چندانی با شایستگی و توانمندی نداره بلکه به حزب و پارتی‌بازی و سیاسی‌بازی توی اون سیستم مرتبطه. بنابراین استدلال من به کل غلط بود.
وقتی چند سالی توی یه شرکت خصوصی کار کردم و معنی انتخاب بر مبنای توانمندی رو فهمیدم و اونو با شرایط کار دولتی مقایسه کردم فهمیدم که ما داشتیم توی دو تا دنیای متفاوت زندگی می‌کردیم. این تصور من نه تنها آدرس غلطی به ایشون می‌داد بلکه اگه در جایگاه تعامل با کارفرمای دولتی بودم هم منو به اشتباه می‌انداخت و پروژه‌ها از دستمون می‌پرید. ما توی تعامل با یه مجموعه دولتی باید می‌فهمیدیم که ساختار سیاسی‌بازیِ  داخلِ  سازمانی‌شون چیه. کی چه رفتاری داره و با چه روحیاتی عمل می‌کنه. با چه کسی دشمنی و با چه کسی دوستی داره. انگیزه‌ش از پروژه دادن یا ندادن به یه پیمان‌کار چیه و حتی روابطشو با سایر مشاورا و پیمان‌کارا می‌فهمیدیم. حتی یه مقداری که جلوتر رفت متوجه شدم که خیلی از شرکتای خصوصی که نقش پیمان‌کار و مشاور رو هم بازی می‌کردند شایسته‌سالار نبودند. یا بهتر بگم، توانمندی برقراری ارتباط و فهم نیات، روحیات، و انگیزه‌های طرف مقابلشون تاثیر زیادی در ترفیع یا تنزیل اونا داشت. به این معنی که کسی که می‌تونست رشوه بیشتری برای سازمان جمع کنه یا پروژه‌های بیشتری به سازمان بیاره ارزشمند‌تر از کسی بود که کارای تخصصی خودشو خوب انجام می‌ده.
اول کار، فهم این ماجرا برام سنگین تموم شد. اصلا از این که کسی با دغل‌بازی پول به سازمان میاره کنار نیومدم. داشت حالم به هم می‌خورد. اما بعد که بیشتر نگاه کردم دیدم که این جنس مهارت‌های ارتباطی و شناخت طرف مقابل رو باید از رفتار و اعمالی که اون کارمند داره جدا کرد. اگه همین آدم توی فیسبوک کار می‌کرد احتمالا به سطحی ترفیع می‌گرفت که تعاملات فیسبوک با کنگره رو رتق و فتق کنه. این که اون آدم نهایتا دست به رشوه می‌شه به خاطر اینه که رشوه امر مرسومی توی این سیستمه. جای دیگه ممکنه تهدید به برخورد قانونی، لابی‌کردن، یا هر جور امتیازدهی دیگه‌ای در اولویت باشه.
وقتی از بالا به تمام این مسائل نگاه کردم از خودم خوشم نیومد. دیدم منی که کلی ادعای طرفداری از عملگرایی دارم، توی تحلیل همه این بحثا یه آرمان یا ارزشو ملاک قرار می‌دادم و به خاطر به خطر افتادن اون ارزش دست از کار کردن می‌کشیدم. حرفم این نیست که باید از همون اول پا روی ارزش‌هام می‌ذاشتم و درگیر پارتی‌بازی یا رشوه‌دادن می‌شدم اما برای فهمیدن مکانیزم سیستم باید عینک ارزش‌گراییم رو برمی‌داشتم و واقع‌گرایانه به مساله نگاه می‌کردم. این همون اشتباهیه که توی تحلیل خیلی از مسائل اطرافم، مثل افغانستان،‌ می‌کردم.
بعدا از افغانستان می‌نویسم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
بشقاب‌پرنده در کوشیرو | هوراکی موراکامی

بشقاب‌پرنده در کوشیرو | هوراکی موراکامی

اخیراً شروع کردم به گوش دادن به پادکست Newyorker Fiction. توی این پادکست یه نویسنده‌ای میاد و یکی از داستان‌های کوتاه نویسنده‌‌های دیگه که توی مجله نیویورکر چاپ شده رو انتخاب می‌کنه و می‌خونه. بعدش هم یه کم درباره داستان با مجری گپ می‌زنه. هر قسمت تقریباً ۱ ساعته و هر ماه به‌روز می‌شه.

توی یکی از قسمتا داستان «بشقاب‌پرنده در کوشیرو» (UFO in Kushiro) نوشته موراکامی رو می‌خونه. نزدیک‌ترین صفتی که به شخصیت اصلی داستان می‌شه داد سیب‌زمینیه. طوری که زنش توی نامه بهش می‌گه زندگی با تو عین زندگی آدم با یه مشت هواست. طرف اصلا هیچ واکنشی نسبت به اتفاقات اطرافش نداره. اواخر داستان دو بار احساساتش روش اثر می‌ذارن. یه بار می‌خنده و یه بار هم خشمگین می‌شه. خواننده داستان می‌گه با این‌که می‌خواست یه نفرو بکشه من از این که یه واکنشی نشون داد خوشحال شدم؛ چون این واکنش یعنی بالاخره با دنیا ارتباط برقرار کرد.

من اول فکر می‌کردم که این یارو افسرده‌س. اما بیشتر که فکر کردم دیدم که آدمای افسرده هم به وقایع اطرافشون واکنش نشون می‌دن. اونا ممکنه غمگین یا دلخور باشن اما بی‌تفاوت نیستند. موراکامی می‌گه تا وقتی بی‌تفاوت نیستی زنده‌ای.

مجری هم یه نقل قول جالبی از موراکامی داره. میگه یه جایی یه داستانی نوشته بود که توش یه میمون بود. بعد ازش پرسیدند که این میمون نماد چیه؟ کاری به فرگشت داره یا ...؟ و جواب می‌ده که بعضی وقتا میمون میمونه. انتظار خاصی ازش نداشته باشین :))

لینک‌های پادکست: اپل، گوگل، اسپاتیفای، وبسایت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰