نگاهی از درون : Insider's View

برداشت‌های پیش‌پاافتاده

مشکلات این روز‌ها

چند روزی هست که تصمیم گرفتم به اخبار سر نزنم. قید فیس‌بوک و اینستاگرام را هم زدم. توئیتر هم که خیلی وقت است خاک می‌خورد. و این مسئله برایم باورپذیر شده که می‌شود این روش تا تا مدت‌ها ادامه داد. شاید اگر یک سال پیش چنین روزی را برایم تعریف می‌کردند بی‌برو‌-برگرد ردش می‌کردم و میگفتم شوخی می‌کنی. اما دو واقعه بود که من را به این تصمیم رساند.

هفته گذشته، از طرف فیدیبو ایمیلی آمد که نسخه جدید مجله اندیشه پویا با تخفیف 50 درصدی عرضه شده. قبل از این تجربه  خواندن دو نسخه از این مجله را داشتم و به نظرم مجله باکیفیتی بود. در کانال تلگرام حامد قدوسی هم خوانده بودم که او هم یک مطلب در مورد قیمت‌گذاری دلار در این مجله نوشته است. این شد که ترغیب شدم مجله را بخرم و در اوقات بی‌حوصلگی و بی‌کاری بخوانم.

وقتی که طرح روی جلد مجله را دیدم انگیزه‌ام دوبرابر شد. طرح روی جلد اندیشه پویا همیشه عکس یک نفر است که مصاحبه اصلی مجله با او انجام شده. این دفعه عکس دکتر سریع‌القلم بود و من هم دیگر درنگ نکردم. چند وقتی است که به نوشته‌ها و اندیشه‌های او علاقمند شده‌ام.

من اطلاعات چندانی از علوم روابط بین‌الملل و تئوری‌های توسعه ندارم. اما به نظرم تحلیل‌های او و پیش‌بینی‌هایش با واقعیت منطبق اند. رویکردی که او به روابط ایران و غرب دارد به خوبی رفتار‌های آینده ایران و نتایج هر رفتار را پیش‌بینی می‌کند، و به نظرم همین نشان از کیفیت مدل‌سازی او از روابط بین‌الملل ایران دارد.

در مورد مسئله توسعه رویکرد‌های مختلفی در ایران دیدم. رویکرد سریع‌القلم به توسعه،‌ به نظر من، بیشتر از جنبه توسعه اقتصادی است و اعتقاد دارد پس از توسعه اقتصادی، توسعه سیاسی و اجتماعی و بعداً هم توسعه فرهنگی رخ می‌دهد. البته که افراد زیادی متنقد این رویکرد هستند و هر کدام عامل یا عوامل دیگری را به عنوان پیش‌نیاز توسعه برمی‌شمرند. اما از آنجایی که عمده دغدغه من از توسعه، همین توسعه اقتصادی است، به دیدگاه او بیشتر علاقه پیدا کرده‌ام.

بگذریم.

یکی از نکته‌هایی که من از صحبت‌های سریع‌القلم برداشت کردم این بود که این نوسانات و التهابات در اقتصاد و اجتماع ایران ادامه خواهد داشت تا زمانی که رویکرد تیم سیاسی دولت به مسئله رابطه با غرب تغییر کند.

البته که او در مورد اصلاحات اقتصادی و راهکار‌های کاهش این التهابات صحبت نکرده بود، و قطعاً حل و فصل مسائل ما با غرب به تنهایی راهکار مشکلات نیست،‌ اما در صورتی که قصد توسعه اقتصادی با به دست آوردن سهم بازار‌های جهانی در محصولات دیگری غیر از نفت و فرآورده‌های آن را داشته باشیم،‌ یکی از پیش‌نیاز‌هاست.

وقتی که به تاریخ ایران هم نگاه می‌کنم،‌ می‌بینم که صرف نظر از دولت و حکومت ایران در 70 سال گذشته، دو مسئله اصلی در توسعه اقتصادی ما از طریق توسعه صادراتی وجود داشته. یکی اختلال روابط با کشور‌های دنیا و دیگری نداشتن مزیت رقابتی در تولید محصولات و ارایه خدمات ملی. عمده تلاش‌های تولیدی هم که در کشور رخ داده،‌ به دلیل وجود ظرفیت‌های فراوان خالی داخل کشور و هجوم محصولات وارداتی به کشور، صرف جایگزینی واردات شده تا توسعه صادرات. برخی هم ذهنیت تاریخی شکل‌گرفته در ایران را هدف قرار می‌دهند و می‌گویند در کشوری که شهر‌ها پراکنده و دور‌ از هم شکل گرفته و مسیر‌های کم‌هزینه و سریع، مثل رودخانه‌ها، برای فروش محصولات مازاد به سایر شهر‌ها وجود نداشته، مردم ایران را با صادرات بی‌گانه کرده.

من هنوز هم هر از گاهی نمونه‌هایی از مخالفت مردم را با صادرات کالاهای ایرانی می‌بینم. عمده دلایل آن‌ها هم حول این محورها می‌گردد: چرا محصول خوبی که مردم خودمان می‌توانند استفاده کنند را به خارجی (یا به تحقیر، عرب) می‌فروشند؟ مگر مردم ما چه مشکلی دارند؟ یا: وقتی فلان محصول در کشور کم شده،‌ چرا اجازه صادرات آن را می‌دهند؟ (برای پاسخ پرسش دوم به فایل صوتی مصاحبه محمدرضا شعبانعلی با ناصر واثقی گوش کنید.)

بعد از خواندن این مقاله هم، همان روز یکی از پست‌های وبلاگ صدرا علی‌آبادی را خواندم. متنظر یک تلنگر بودم که صدرا زد. خواندن اخبار و گشت و گذار در شبکه‌های اجتماعی در بدترین حالت اعصاب ما را خرد می‌کنند و در بهترین حالت وقت ما را حرام.

این شد که تصمیم گرفتم برای کنترل اعصابم از اخبار فاصله بگیرم.

در اصل هم می‌دانم که الآن توان هیچ تغییری در کشور ندارم. نیازی به روضه خواندن در مورد مشکلات کشور نیست و تا یکی دو سال پیش محسن رنانی خیلی خوب همه روضه ها را خوانده و هنوز هم همان‌ها برقرارند و اگر می‌خواهید بهتر باخبر شوید سری به وبسایتش بزنید و مطالبش را بخوانید.

راه حل مشکلات کشور سخت است. خیلی سخت. بخش عمده‌ای از سیاست‌های کشور باید تغییر کنند. قانون مالیات،‌ قانون کار، قانون بازنشستگی، قانون بیمه. سهم هر شغل از بازار کار باید تغییر کند،‌ مثل کشاورزان، اساتید دانشگاه، دانشجویان و بازرگانان. نقشه پراکندگی جمعیت در کشور و خیلی موضوعات دیگر.

یکی از مشکلاتی که ذهن و نگاه من در حل مسئله توسعه کشور دارد، به رویکرد مهندسی و رفتار بهینه‌ساز ذهنم برمی‌گردد. قطعاً حل همه مسائل کشور هم زمان‌بر است و در بسیاری موارد حتی گزینه بهینه دوم و سوم (Second and Third Best) هم سازگار با شرایط موجود نیست. این شده که ناامیدی من از اثرگذاری در آینده کمتر و کمتر شود.

بگذریم. برای جایگزینی اخبار و اینستا و فیس‌بوک چه کردم؟

فعلاً هیچ‌چیز! کتاب قدرت عادت می‌گفت که برای حذف یک عادت، باید یک چرخه عادت جدید ایجاد کنید. الآن دقیقاً نمی‌دانم که چه چرخه‌ای ایجاد کردم. اما مشغول یادگیری برنامه نویسی و Machine Learning و Computer Vision شدم و بقیه وقت‌ها هم فوتبال می‌بینم. همین شده که وقت چندانی برای فکر به این‌ها نداشته باشم. سعی کردم که اخبار را هم با اخبار ورزشی جایگزین کنم. به نظرم کم‌ضرر‌تر هم است.

یکی از بهترین چیز‌هایی که در این مدت تجربه کردم این بوده که باید یک درگیری ذهنی جدید برای خودم درست کنم و این با حل مسائل computer vision حسابی جور شده. من هم که مدت زیادی است کد حرفه‌ای نزده‌ام، حل این مسائل حسابی ذهنم را درگیر کرده. به قول آقای میهایلی، در نقطه flow قرار گرفتم: استفاده از مهارت سطح بالا و چالش سخت. برای بررسی بیشتر به کتاب flow و تدتاک ایشون مراجعه کنید.

پی‌نوشت: این کتاب flow هم مدت طولانی است که در لیست خواندنم قرار گرفته و هر روز پایین‌تر می‌رود و کتاب‌های دیگری جای آن را می‌گیرند. هنوز مطمئن نیستم که کی فرصت خواندنش را پیدا می‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

بازگشت به وبلاگ‌نویسی

مدت طولانی بود که ننوشته بودم. در نوروز در حال نوشتن سفرنامه راهیان نور بودم که به مرور از حرارت افتاد. سفر فوق‌العاده و بابرکتی بود. از طرف بنیاد نخبگان یک سفر جمع و جور رفتیم. علاوه بر این که نگرش جدیدی پیدا کردم، همسفران خوبی هم داشتم و از آن‌ها چیز‌های زیادی یادگرفتم. در سفرنامه خیلی در مورد آن‌ها نوشتم. اما نهایتاً نتوانستم منتشرش کنم. نوشتن از مباحث روحانی سخت است. برای من هم سخت بود بنویسم و بعد از نوشتن هم از نوشته‌ام راضی نبودم. این شد که منتشرش نکردم.

وقتی آن نوشته رها شد، دیگر نوشتن هم رها شد. من هم درگیر فعالیت‌های روزمره زندگی و کاری شدم و نوشتن از اولویت‌هایم خارج شد. از آن‌جایی که قصد تغییر فضای کاری‌ام از یک مهندسِ مکانیکِ طراحِ سازه‌ فلزی و سیستم انتقال قدرت و مکانیزم به یک مهندس طراح سیستم‌های رباتیکی و سیستم‌های هوشمند را دارم، شروع کردم به پیداکردن فضای کار، و کسب مهارت‌های مربوط به این حوزه. چون حوزه جدیدی برایم بود، طول کشید تا بفهمم باید از کجا شروع کنم و وقتی شروع کردم دیدم افتادم وسط استخر عمیق و رسیدن به دیواره استخر حسابی طول کشید.

الآن به دیواره استخر رسیدم و دارم استراحت می‌کنم. کمی فکر می‌کنم که مسیرم را بهتر انتخاب کنم و این به من فرصت داد که نگاهی به کار‌های عقب افتاده بیندازم. قصد دارم اگر خدا بخواهد سهم نوشتن را هم در کار‌هایم بیشتر کنم.

قبلاً یک هدف برای نوشته‌های اینجا گذاشته بودم اما الآن قصد دارم که کمی روزمرگی هم به فضا اضافه کنم: این‌که چکار می‌کنم و به چه فکر می‌کنم. البته هنوز هم «نگاهی از درون» جایگاه خودش را خواهد داشت، اما برای این که به‌روز کردن این‌جا بهانه‌های بیشتری پیدا کند، سعی می‌کنم کمی روزمرگی هم به فضا اضافه کنم. این پست هم از همان سری است.

هر از گاهی به برگشتن به وبلاگ فکر می‌کردم اما آخرین ضربه را دیشب میلاد دخانچی به من زد. میلاد دخانچی مجری تلویزیون است، دانشجوی مطالعات فرهنگی است، و برای خودش از اوضاع و احوال ایران و درکی که از سینما و فرهنگ و سیاست و دین دارد می‌نویسد. چند روز پیش یکی از دوستانِ جان (امید نوریان) یک نوشته از میلاد خانچی فرستاد که جالب بود. نوشته درباره تبارشناسی موسسه فرهنگی هنری اوج بود و سعی کرده بود دلایل شکل‌گیری آن را توضیح بدهد و بعداً به این نتیجه برسد که چرا محمد قوچانی که از جبهه اصلاح‌طلب است از اوج جانب‌داری کرده است. دخانچی اطلاعات جالبی ارایه داده بود و تحلیل خاص خودش را هم کنارش گذاشته بود که نمک خاصی داشت.

بعد از خواندن آن، یکی دو صبح، بعد از سحر، کانال تلگرامش را زیر و رو کردم و سعی کردم نوشته‌های تا حدود 1 سال پیشش را بخوانم. دیدگاه جالبی داشت و نگاه خاص خودش؛ نگاهی که متفاوت با دیگران بود و همین باعث می‌‌شد حس بهتری پیدا کنم.

در حین خواندن نوشته‌هایش به چند مورد فکر می‌کردم. یکی این که من چقدر از علوم سیاسی و علوم اجتماعی نمی‌دانم! و همین ندانستن باعث شده که متوجه نشوم نوشته‌های دخانچی درست است یا پرت‌و‌پلا! و وقتی سعی می‌کردم نوشته‌های دخانچی را با بعضی دیگر از نوشته‌هایی که از دیگران می‌خواندم تطبیق بدهم، بعضاً به تناقضات زیادی برخورد می‌کردم. این شد که احساس کردم باید بیشتر در این دو حوزه مطالعه کنم.

به قول محمدرضا شعبانعلی، این تصمیم‌ها دفعتاً و ناگهانی رخ نمی‌دهند، بلکه در طول زمان و با تغییرات اندک یک روند را ایجاد می‌کنند تا نهایتاً یک نفر ضربه آخر با به شیشه ترک برداشته بزند و همه چیز فرو بریزد. در واقع اگر من با محسن رنانی و محمد فاضلی آشنا نشده بودم، و اگر در سفر راهیان نور با مصطفی نوذری که دانشجوی علوم اجتماعی بود آشنا نمی‌شدم، شاید به این فکر نمی‌افتادم که سراغ یادگیری علوم سیاسی و اجتماعی هم بروم.

البته که یادگرفتن این‌ها زمان می‌برد و من هم چندان فرصت ندارم و باز هم به قول محمدرضا شعبانعلی باید از اختیار حداقلی خودم که زمان کوتاهی هم هست استفاده کنم. در همین زمان هم سعی می‌کنم که بعد از خواندن کتاب، اینجا چیز‌هایی بنویسم تا سعی کنم یادگیری‌ام عمیق‌تر شود.

این روز‌ها دارم از روی دروس آنلاین، ماشین لرنینگ، کامپیوتر ویژن، و برنامه‌نویسی به زبان پایتون یاد می‌گیرم. برنامه‌ام این است که بعد از این‌ها، یک دوره برنامه‌نویسی پیشرفته از مکتب‌خونه هم ببینم و یک پروژه ساخت یک کوادکوپتر با آردویینو و بعد هم تصویربرداری هوایی انجام بدهم. سعی می‌کنم به مرور نتایج کارهایی را که می‌کنم اینجا بنویسم.

غیر از این، چند کتاب هم همزمان می‌خوانم. هنوز نفهمیدم که من چه مرضی دارم که وسط کتاب‌های عمیق و اساسی‌ام، چند کتاب دیگر را هم شروع می‌کنم. مثلاً دورانی که کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند؟» را می‌خواندم، چند کتاب دیگر را هم شروع و تمام کردم و این کتاب دیرتر تمام شد. این روز‌ها هم برگشته‌ام و کتاب «پیدایش آمریکایی» (american genesis) از توماس هیوز را می‌خوانم و وسط آن شروع کردم و کتاب «هرگز سازش نکن» (never split the difference) و «ادیان در خدمت انسان» از امام موسی صدر را می‌خوانم. حدس می‌زنم، همان بلایی که سر چرا ملت‌ها ... آمد، سر پیدایش آمریکایی هم بیاید.

مؤخره: می‌دانم که نثر این نوشته افتضاح است. اما به خاطر این‌که به نوشتم متعهد شوم منتشرش کردم. سعی می‌کنم نوشته‌های بعدی را بازبینی کنم و بهتر بنویسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

مصائب یک شرکت تازه‌کار

پیش‌نوشت: این نوشته در اواخر زمستان سال 1396 نوشته شده. ولی انتشار آن را به دلایل مختلف به تأخیر انداختم. زمان انتشار را هم همان روز تعیین کردم. نوشته را بدون کم و کاست منتشر می کنم و در تاریخ آن هم دست نبردم، اما ممکن است دیدگاهم در طول این مدت تغییر کرده باشد. امیدوارم برای برخی به کار آید.

در این پست قصد دارم کمی در مورد آنچه که به عنوان یک کارمند و نه مدیر در یک شرکت نوپا تجربه کرده‌ام و آن‌چه از سایر دوستان در بقیه شرکت‌ها شنیده‌ام بنویسم و پست بعدی را به تجربه‌ کوتاهم در دورانی که تلاش می‌کردیم یک کسب‌و‌کار تأسیس کنیم اختصاص دهم. تجربه شخصی من حاصل تجربه کاری نزدیک به یک سال است و نه بیشتر. قاعدتاً هر چه تجربه‌ام بیشتر باشد دقت بیشتری به خرج خواهم داد و موشکافی بیشتری خواهم کرد، اما بضاعت من در همین حد است. به علاوه این‌که با گذر زمان هم عمر شرکت زیاد می‌شود و دیگر چندان اسم شرکت نوپا مناسب حال این مشاهدات نیست.

فضای یک شرکت تازه‌کار را از زوایای متفاوتی می‌توان شرح داد. می‌توان از دید یک مدیر کسب‌و‌کار به مسئله نگاه کرد، از دید یک کارمند در قسمت فنی یا بخش اداری، یا حتی از دید یک مشاور کسب و کار و شاید از دید یک مشتری. تجربه من شرایط خاص شرکتی است که شاید چندان در میان سایرین مرسوم نباشد.

شرکت ما به لحاظ حقوقی حدود 2 سال‌اش است اما به لحاظ زمان فعالیت احتمالاً بیش از 20 سال! در واقع این شرکت به قول خارجی‌ها یک Spin-off از دانشگاه است. مدت‌های مدیدی تحت لوای دانشگاه پروژه‌های صنعتی می‌گرفته و انجام می‌داده و با گذر زمان و ساختارمند‌شدن بخش‌هایی از شرکت، به این نتیجه رسیده که جدا‌شدن از دانشگاه می‌تواند ابتکار عمل بیشتری برایش ایجاد کند و مزایای بیشتری برایش به همراه داشته باشد.

آن‌چه بر شرکت گذشته گرفتن پروژه‌های فنی-مهندسی سطح بالا (high-tech) از صنعت ایران بوده که پیش از این نیازش را از خارج از کشور تأمین می‌کرده و به مرور به دلایلی مانند تصمیمات مدیریتی جسورانه یا تحریم‌های سیاسی ظالمانه به یک استاد دانشگاه معتبر و خوش‌نام سپرده می‌شده است. به دلیل این‌که عمده فعالیت‌های اداری این‌گونه پروژه‌ها با دانشگاه بوده و مذاکرات فنی-مالی پروژه هم از عهده یک استاد دانشگاه--که خودش هم ذاتاً‌ مهارت مذاکره بالایی دارد--برمی‌آمده، چندان نیازی به اضافه‌کردن نیروهای غیر فنی به شرکت و افزودن بار مالی و ناسازگاری آن‌ها با فضای فنی مجموعه دیده نمی‌شده است.

تصورم این است که همین رویه به مرور این نگرش را توسعه داده که همه کارها از همین نیروهای فنی بر می‌آید و اضافه‌کردن نیروهای غیر فنی--مانند بازاریابی، فروش، حسابداری، منابع انسانی و ...--بیش از آن‌که ثواب آورد، مجموعه را کباب خواهد کرد.

چنین گذشته‌ای شرکتی ساخته که حدود 20 نفر استخدام رسمی دارد (در کنار دانشجویانی که پروژه‌ها یا کارآموزی‌هایشان را می‌گذراندند) و از این میان فقط یک نفر غیرفنی بود: یک حسابدار تازه‌کار و بی‌تجربه!

میراث دانشگاهی بودن و استفاده از نیروهای دانشجو یک ساختار شناور و بی‌نظم را توسعه داده بود که مزایا و معایب خودش را داشت. به نظرم مزیت این ویژگی‌ها تا زمانی که شرکت به صورت رسمی به یک شخص حقوقی ثبت تبدیل نشده بود به معایبش می‌چربید. اما پیش از این که مزایا و معایب را در کفه ترازو قرار دهیم اجازه دهید شرایط را بیشتر بشکافم.

چند سال پیش برای بازدید از یک آزمایشگاه موتورهای درون‌سوز به دانشگاه تهران رفته بودم. از مسئولی که برای‌مان فضای آن‌جا را توضیح می‌داد پرسیدیم که چند دانشجو در این آزمایشگاه مشغول هستند؟ گفت ما از دانشجویان استفاده نمی‌کنیم چون «دانشجو یک روز عاشق است، و یک روز فارغ»

دانشجو در ایران موجود خارق‌العاده‌ای است. پولی دریافت نمی‌کند؛ انرژی زیادی برای فعالیت دارد؛ علایق متفاوتی دارد؛ و خوب می‌توان از او کار کشید بدون این که پول چندانی دریافت کند.

دانشجویی را برای انجام یک پروژه درسی تصور کنید. او در طول روز احتمالاً‌ چند کلاس دارد که تا حدی نسبت به حضور در کلاس مختار است و می‌تواند از زمان کلاسش هم برای انجام پروژه استفاده کند. بعد از کلاس هم تا شب و حتی تا صبح روی پروژه کار خواهد کرد تا تمام شود. در تنظیم برنامه‌اش هم می‌تواند انجام پروژه‌اش را به روزهای خاصی از هفته موکول کند و بقیه هفته را روی سایر درس‌هایش تمرکز کند.

حالا فرض کنید که این پروژه درسی نیست و کار است و بابت آن پول دریافت می‌کند. قاعدتاً‌ به خاطر دریافت پول انگیزه بیشتری خواهد داشت و زمان بیشتری روی پروژه خواهد گذاشت. به دلیل شناوری زمانی می‌تواند فشار کاری بیشتری را تحمل کند بدون این‌که از ساعت کاری‌اش شاکی باشد؛ و قطعاً‌ از این‌که کاری در حوزه رشته تحصیلی خودش انجام می‌دهد بیشتر خوشحال خواهد شد (به فرض این‌که رشته تحصیلی‌اش را دوست داشته باشد.) عملاً‌ او زمانی که کار نمی‌کند یا بی‌کار باشد فرصت خود را روی درس‌هایش خواهد گذاشت و از این‌که بی‌کار است چندان شاکی خواهد بود. اگر هم حقوق چندان زیادی دریافت نکند به خاطر این‌که با قبل که هیچ‌چیز دریافت نمی‌کرده نارضایتی چندانی نخواهد داشت و در صورت نارضایتی هم گزینه‌های چندانی پیش رویش ندارد.

البته این دانشجو هم موجودی باهوش است و بسته به شرایط واکنش متفاوتی نشان خواهد داد. من سه وضعیت متفاوت را مطرح می‌کنم تا اوضاع مجموعه ما بیشتر قابل تشخیص باشد: انجام پروژه تحت لوای دانشگاه، کار پاره‌وقت در یک شرکت، و البته فارغ‌التحصیل شدن دانشجو.

به نظرم دانشجویی که کاری را تحت نظر استادش در دانشگاه انجام می‌دهد و بابت آن پول دریافت می‌کند نمونه‌ای از یک بازی برد-برد-برد برای همه طرف‌های بازی است: دانشجو با کسب تجربه و پول، در هنگام فارغ‌التحصیلی برگ برنده‌ای در بازار کار نسبت به رقبایش دارد؛ مجموعه دانشگاه و استاد سرپرست پروژه به خاطر دستیابی به نیروی کار ارزان، باانگیزه، سریع، آشنا به مباحث فنی به دلیل فاصله نیفتادن از زمان یادگیری (به قول خارجی‌ها Fresh)، و با زمان شناور، پروژه ارزان‌قیمت و با‌کیفیتی تحویل خواهند داد و بنابراین دست بالا را در گرفتن پروژه نسبت به سایر رقبا خواهند داشت؛ کارفرما هم به دلیل همین شرایط سود بیشتری خواهد کرد، در هزینه‌ها صرفه‌جویی می‌کند و فشار بیشتری بر یک مجموعه ساختارنیافته دانشگاهی نسبت به یک شرکت باسابقه و حقوقی خواهد آورد.

اما رفتار دانشجو در زمانی که در یک شرکت به عنوان نیروی پاره‌وقت کار می‌کند متفاوت خواهد بود. شاید اولین موضوعی که تغییر می‌کند درخواست حق بیمه از طرف دانشجو و همین‌طور الزام شرکت به بیمه‌کردن کارکنانش از سوی قانون باشد. با تبدیل شرکت به یک مجموعه حقوقی و الزام آن به رعایت قانون،‌ رفتار شرکت در قبال کارمندانش نیز تغییر می‌کند و البته کارمندانش هم رویکرد متفاوتی به مجموعه خواهند داشت. اکنون دانشجو متوجه می‌شود که سود حاصل از فروش محصول یا قرارداد‌ها به جیب سهام‌داران شرکت می‌رود و مبلغ دریافتی خودش را با سود سهام‌داران مقایسه می‌کند. علاوه بر این،‌ زمانی که شرکت رسمی می‌شود، مسئله ساعت کاری نیز به گونه‌ای دیگر مطرح می‌شود و از دید دانشجو فعالیت در شرکت در خارج از ساعت اداری می‌تواند مشمول اضافه‌کاری شود و توقعی برایش ایجاد خواهد شد. تبدیل شدن یک مجموعه دانشگاهی به یک شرکت هم این تصور را در ذهنش ایجاد خواهد کرد که خود او هم امکان تأسیس یک شرکت جدید را خواهد داشت تا هم سود بیشتری کسب کند و هم استقلال عمل بیشتری داشته باشد.

نقطه جالب ماجرا تناقضاتی است که پس از فارغ‌التحصیلی/دانش‌آموختگی دانشجو رخ می‌دهد. با گذر زمان قدیمی‌های شرکت فارغ‌التحصیل می‌شوند و تمام‌وقت در شرکت حضور خواهند داشت. حضور تمام‌وقت یعنی نیاز به کار دائم و اگر الآن کاری وجود نداشته باشد فعالیت‌های دیگر--مانند رسیدن به درس و حضور در کلاس و خواندن برای امتحانی--نیست که این زمان ایجادشده را پر کند. پیش از این دانشجو در زمان بی‌کاری توقع پول نداشت و الآن دارد. تصورات پیشین او برای تأسیس یک شرکت جدید یا کار در یک مجموعه جدید هم برایش جدی‌تر خواهد شد و همین موضوع او را به ترک شرکت در صورت حداقلی از نارضایتی ترغیب خواهد کرد.

خب،‌ این همه روضه خواندم که چه بگویم؟ همه این روضه‌های خسته‌کننده برای بیان مهم‌ترین مسئله پیش‌آمده برای شرکت‌های نوپاست که تقریباً می‌توان گفت دردآورترین دغدغه برای هر کسب‌و‌کاری است: مشکل منابع انسانی!

رفتار کارمندان این‌گونه شرکت‌ها با افزایش سابقه‌شان در شرکت تغییر می‌کند. انتظار حقوق بیشتر، ساعت کاری مساعدتر، آینده قابل برنامه‌ریزی و امنیت شغلی از همه مشهودترند و البته در صورتی که انتظاراتشان به اندازه کافی تأمین نشود و راضی نشوند شرکت را ترک می‌کنند؛ و همین ترک شرکت چند مشکل دیگر ایجاد می‌کند.

برای هر شرکتی ترک نیروهای باتجربه به معنی صرف تلاش و هزینه مضاعف برای تجربه اندوزی نیروهای جدید است. این تجربه هم باید از نیروهای قدیمی‌تر و باتجربه‌تر به نیروهای جدید انتقال پیدا کند یا این‌که نیروهای جدید با اشتباه‌کردن تجربه پیدا کنند. از آنجایی که یک استاد دانشگاه چنان فرصت ندارد که در تماس کامل با همه اعضای شرکت باشد،‌ همه تجربه از طریق او انتقال پیدا نخواهد کرد و سهمی هم برای اشتباه‌کردن یا طولانی‌شدن پروژه به وجود خواهد آمد که هردو برای شرکت هزینه‌زا خواهند بود. اینجاست که یک مهندس می‌خواهیم تا یک مدل ریاضی بسازد و نقطه بهینه افزایش حقوق و تغییر تعداد نیروهای شرکت را به دست آورد که «پیدا کنید پرتقال‌فروش را!». البته یک نکته را هم از یاد نبریم؛ در چنین شرکتی هزینه ورود نیروی تازه‌کار به شرکت تقریباً‌ صفر است و عرضه زیادی در بازار کار وجود دارد. برای همین از دید صاحب کسب‌و‌کار خروج نیروهایش آن‌چنان هم وخیم به نظر نمی‌رسد. نیروهایی که البته در بهترین دانشگاه کشور درس می‌خوانند یا خوانده‌اند.

آن میراث مطرح‌شده مشکلات دیگری هم ایجاد می‌کرد: ضعف نیروهای متخصص در سایر حوزه‌های کسب‌و‌کار. اگر شرکتی نیروهای متخصص کافی برای گشتن و گرفتن قرارداد جدید یا فروش محصول نداشته باشد، اگر نیروی متخصص برای رفع و رجوع کارهای مالی نداشته باشد، اگر یک مدیر داخلی باجربزه نداشته باشد، اگر مدیر منابع انسانی دلسوز نداشته باشد، و چندین اگر دیگر، حل این وظایف بر گردن نیروهای غیر متخصص در آن حوزه خواهد افتاد که متناسب با توانشان مسئله را حل خواهند کرد و الزاماً‌ در همه حوزه‌ها اوضاع رو به راه نخواهد شد.

البته مشکل منابع انسانی ریشه‌های دیگری هم داشت. مثلاً‌ ضعف ساختار اقتصادی-صنعتی کشور که موجب کمبود کار در کشور و کاهش فعالیت شرکت‌های فعال فنی-مهندسی-تولیدی می‌شود. اگر به این ضعف ساختاری، فساد اداری و رانت‌خواری را هم اضافه کنیم که نورٌعلی‌نور می‌شود. همین موجب می‌شود که سرمایه موجود در شرکت کم باشد و توان شرکت برای اضافه کردن نیروهای جدید در حوزه‌های تخصصی متفاوت یا افزایش حقوق کارکنان و پاداش و ... کاهش پیدا کند.

حالا به همه این‌ها که گفتم تله بنیان‌گذار اضافه کنید و بعد یک روضه امام حسین (ع) پخش کنید و سینه بزنید! در مورد تله بنیان‌گذار نمی‌خواهم توضیح دهم و می‌توانید در اینترنت به اندازه کافی بخوانید. اما بد نیست که در حوزه سیاسی اشاره‌ای به این مطلب دکتر رنانی داشته باشیم.(لینک)

به نظرم کل آنچه گفتم را می‌توان در یک صفت خلاصه کرد: بی‌نظمی. بی‌نظمی در نظام پرداخت،‌بی‌نظمی در ساعت ورود و خروج، بی‌نظمی در حجم فعالیت و توزیع زمانی آن، بی‌نظمی در وجود کار، بی‌نظمی در کیفیت سطوح مختلف کسب‌و‌کار،‌ بی‌نظمی در توان کارمندان در زمان‌های مختلف سال و هزار جور بی‌نظمی دیگر.

در اقتصاد می‌گویند وضعیت آشفته و غیرقابل‌پیش‌بینی منجر به کاهش سرمایه‌گذاری و بنابراین کاهش رشد اقتصادی می‌شود و با همین می‌توان علت رشد اقتصادی ناپایدار را در شرایط اقتصاد تورمی مشاهده کرد. اگر همین آشفتگی را در مقیاس خرد در سطح یک شرکت نگاه کنیم، آینده شرکت قابل تشخیص است. و البته این آشفتگی می‌تواند تغییر کند و به نظم برسد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سفرنامه مشهد

سفرنامه مشهد

هر چند که کم به مشهد نرفتم اما هنوز مشهد رو نمی‌شناسم. حتی درست اسم خیابون‌هایی که به حرم می‌خوره رو هم نمی‌دونم.  علت هم برمی‌گرده به رفتار خاصی که خونواده ما با مقوله مشهد و زیارت دارند. هر باری که خونوادگی (و حتی با دانشگاه) رفتیم مشهد، بیشتر از 4 روز نبوده و از اون‌جایی که خونواده مذهبی هستیم هدف رو روی ماکزیمم کردن زمان حضور در حرم گذاشتیم. بنابراین جایی جز زیارت امام رضا (ع) نرفتیم. با این اوصاف تنها چیزی که من درست یاد گرفتم اینه که چطور از هتل خودم رو در سریع‌ترین زمان ممکن و از راحت‌ترین مسیر ممکن به حرم برسونم! بنابراین تقریباً بقیه چیز‌هایی که از مشهد تعریف می‌شه مثل رستوران پسران کریم یا طرقبه و شاندیز رو تجربه نکردم و فقط یک بار با دانشگاه رفتم پارک آبی.

تصور من اینه که اگه زمانی که در مشهد هستیم رو برای کاری غیر از زیارت بذاریم بعداً‌ پشیمون می‌شیم و البته اون کار هم خیلی بهمون خوش نمی‌گذره و احساس عذاب وجدان می‌کنیم. برای همین به نظرم بهترین استراتژی در مورد مشهد رفتن اینه که برنامه بریزی و بری مشهد و تمام وقت زیارت کنی و بعد از اون بری شمال یا هر جای دیگه و تمام وقت تفریح کنی. این تصور که مشهد جای زیارته برای عمده آدم‌های مذهبی وجود داره، در حدی که زیباکلام که به لیبرال بودن معروفه هم یه این‌طور نظری داشت. (الآن که می‌گردم متنش رو پیدا نمی‌کنم)

به واسطه همین تجربه محدود، این سفرنامه به اندازه سفرنامه کیش پر و پیمون نخواهد بود. من هم مشاهدات خودم رو از هتل و آستان امام رضا (ع) این‌جا می‌نویسم.

هتل (اقامت‌گاه)

تجربه اقامت من در مشهد دو وجه کاملاً‌ متفاوت داره. یکی مال زمانیه که با خونواده رفتم مشهد و دومی با دانشگاه. تقریباً تمام اقامت‌های من همراه با خونواده توی هتل‌های 3 ستاره نزدیک حرم بوده و با دانشگاه هم دو تا حسینیه رفتیم که دور هم کف حسینیه خوابیدیم و لذت بردیم. هر چند که سبک حسینیه‌ای خیلی سبک باحال و جذابیه ولی فقط مناسب دوران دانشجوییه. اما چیزی که این‌جا می‌خوام بنویسم در مورد دو سه مورد هتلی هست که دفعات آخر تجربه کردم.

من هتل‌های صادقیه طوس، کیان و اطلس رو رفتم و می‌دونم که دو تای اولی مال یه خونواده هست و اون خونواده یه سهمی توی سومی داره. بنابراین شاید این موردی که می‌نویسم تحت تأثیر این عامل باشه. ماجرا اینه که من توی این‌جاها خونواده‌های عرب زیادی دیدم که ظاهراً عمدتاً عراقی بودند. در مورد این‌که سوری یا لبنانی بودند خبری ندارم اما می‌دونم که قبل از قائله آتش‌زدن سفارت عربستان، مسافر‌های شیعه زیادی از عربستان به مشهد میومدند. یکی از کارکنان رده بالای هتل تعریف می‌کرد که قبلاً اوضاع درآمدی خیلی خوب بود و همیشه اتاق‌های هتل پر بودند. اما الآن با این وضعیت، مسافر‌های عربستانی نمیان و برامون چند تا مشکل درست شده. اول این که مجبور شدیم تعدیل نیرو کنیم. چون باید هتل سرپا باشه و وقتی که درآمد کافی نداشته باشیم نمی‌تونیم همه نیرو‌هامون رو نگه داریم.

مسئله بعدی افزایش جرم و جنایته. این موضوع در نگاه اول خیلی بی‌ربط به نظر میاد اما باید کمی شکافته بشه. ظاهراً یه سری عرب‌زبان مهاجر در مشهد وجود دارند که اوضاع مالی چندان خوبی هم ندارند و با رونق گرفتن حضور مسافران عرب‌زبان، کار پیدا می‌کنند و به عنوان راهنمای اون‌ها پول درمیارن. مثلاً هتل یا پزشک معرفی می‌کردند و در ازای اون پورسانت می‌گرفتند. اما الآن که مسافر‌های عرب کم شدند، بخشی از اون‌ها هم بی‌کار شدند و راهی برای درآمدزایی ندارند. این قضیه ظاهراً کمی روی امنیت شهر (نمی‌دونم چه منطقه‌ای از شهر) تأثیر گذاشته. یاد ضرب‌المثل «یه نادونی یه سنگی رو میندازه توی چاه و هزار تا عاقل هم نمی‌‌تونن اونو در بیارن» افتادم. من توی مسیری که از هتل به حرم می‌رفتم دیدم که یه آدمی که معلوم بود ایرانیه اما عرب‌زبانه یه عربی رو دید و شروع کردم به عربی حرف زدن که من فقط اولش رو فهمیدم. می‌گفت: «السلام علیک یا حبیبی. أنا ابوسجاد ...» و از اون‌جایی که گفت ابوسجاد یادم مونده. این نشون می‌داد که این کسب‌و‌کار چیز جدیه و توی خیابون هم مشتری تور می‌کنند.

رستوران هتل اطلس سلف‌سرویسه و ظاهراً رستوران جدید طوس صادقیه هم سلف‌سرویس شده. یکی از مدیرهای هتل می‌گفت که شاید به نظر شما این مدل رستوران برای ما خرج بیشتری داشته باشه اما این‌طور نیست. به خاطر این‌که پرسنل کم‌تری می‌بره و هزینه مصرف غذای بیشتر رو جبران می‌کنه. البته این رو نگفت که غذای سلف‌سرویس‌شون گرون‌تره. این‌طوری که می‌گفت این ویژگی سلف‌سرویس بودن برای عرب‌ها خیلی جذابه و توی انتخاب هتل‌شون تأثیرگذار. احتمالاً برای همین رستوران طوس صادقیه رو هم تغییر دادند.

من برای این‌که وضعیت اقتصادی عراق رو بفهمم یه گشتی توی اینترنت زدم و نتایجی که به دست آوردم یه مقداری عجیب به نظر می‌رسه. ماجرا اینه که تورم عراق بعد از سال 2008 زیر 7 درصد بوده و الآن 2 درصده (منبع). رشد اقتصادی‌شون هم با این‌که نوسانی بوده اما بعد از سال 2000 همیشه مثبت بوده (منبع) و حتی از ایران هم بیشتر. تصور من این بود که به خاطر جنگی که توی عراق برقراره باید اوضاع اقتصادی خیلی خرابی داشته باشند. ویکی‌پدیا می‌گه ضریب جینی اون‌ها 29.5 هست که پایین حساب می‌شه و این نشون می‌ده که توضیع درآمدی‌شون به یکنواختی نزدیکه و شکاف طبقاتی زیادی ندارند. حداقل از ایران خیلی بهتره. البته GDP سرانه‌شون 3000 دلار در سال از ما کمتره که نشون می‌ده وضع بدتری از ما دارند. من انتظار داشتم که برای یه کشور درگیر جنگ داخلی وضعیت اقتصادی اسف‌ناکی وجود داشته باشه و پولی نداشته باشند و تورم بی‌داد کنه؛ اما این‌طور نیست. توی پیش‌بینی‌ها هم دیدم که اوضاع خیلی براشون بد نیست. امیدوارم که اوضاعشون بهتر بشه چون هم برای اون‌ها بهتره و هم برای ما.

یه مبحث جالب دیگه تعدد هتل‌ها در مشهده. یادمه یه جایی توی BBC یه تحلیلی زمان حول و حوش انتخابات نوشته بود که هتل‌سازی در مشهد از حد جذب مسافر رد شده و برای همین ظرفیت خالی زیادی دارند. خب من خیلی به این گزاره مطمئن نیستم. حداقل احساس می‌کنم که هتل‌های اطراف حرم نسبتاً پر می‌شن. می‌گن اگر هتل زیر 40% مسافر داشته باشه ضرر می‌ده. به نظرم می‌رسه شاید ظرفیتشون به 90% درصد نرسه اما زیر 40% هم نمیشه. اما در مورد فضای دور از حرم خیلی مطمئن نیستم.

یه نکته دیگه هم اینه که برای جذب و نگه‌داری مسافر یه سری تکنیک جدید استفاده شده. قبلاً یکی از تکنیک‌ها که هنوز هم قدیمی‌ها خیلی باهاش جذب می‌شن موندن 10 روز در مشهد بود، به خاطر این‌که می‌تونستن نمازشون رو کامل بخونن. کلاً این حس نماز شکسته یه چیز عجیب غریبیه. من که درست متوجهش نشدم. اما برای امروزی‌ها نماز شکسته جذاب‌تره چون زودتر به دنیای مادی برمی‌گردند. اگر دقت کنید جذابیت‌های دنیای مادی‌ هم در مشهد زیاد شده. رفتن به پارک آبی یعنی حدود نصف روز اضافه‌تر (یا نصف روز نرفتن به حرم در صورت عدم افزایش زمان مسافرت). شاندیز و طرقبه هم که از قدیم بوده. الآن مراکز خرید بزرگ هم غیر از بازار رضا اضافه شده. اما در مورد هتل‌ها یه تغییر اتفاق افتاده و اون سبک جدید هتل‌ها مثل هتل درویشی و الماس و شبیه به این‌هاست. بازار هتل‌ها در گذشته حداکثر با غذا جذاب می‌شد وگرنه که همه یه اتاق نسبتاً شبیه به هم داشتند و امکانات خاصی وجود نداشت. الآن یه سهمی از بازار هتل‌های قدیمی به خاطر وجود هتل‌های گرون‌قیمت و خوش‌ساخت جدید گرفته شده. سایر هتل‌ها هم غیر از مسافر ایرانی به مسافرهای شیعه خارجی رو آوردند که می‌تونه در دراز مدت تحولاتی رو هم به خاطر اختلاط فرهنگی داشته باشه.

من هر وقت می‌رفتم مشهد به یه تعدادی از مغازه‌ها و فروشگاه‌ها مشکوک بودم. مثلاً نقره‌جاتی‌ها. همیشه برام سوال بود که این محصول گرون‌قیمت و بزرگ رو چرا باید از مشهد خرید. مخصوصاً که من اصفهانیم و می‌دونم که یکی از بهترین صنایع نقره کشور توی اصفهانه و حتی خانواده پرورش به اسم نقره شناخته می‌شن. این دفعه آخری یکی می‌گفت که عمده خرید از این نقره‌جاتی‌ها عرب‌ها هستند و ظاهراً این هنر توی کشورشون چندان پیدا نمی‌شه و بهش علاقه دارند. مثلاً هتل کیان توی یه کوچه قرار گرفته و نزدیک اون یه فروشگاه نقره‌آلات هست که اگر با این مسائل آشنا نباشی فکر می‌کنی طرف یه ابله به تمام معناست که وسط کوچه تنگ و بی‌کلاس اومده مغازه جنس لوکس زده.

اما هنوز هم به یه تعداد دیگه‌ای مغازه شک دارم. مثلاً مغازه‌های بدلی‌جات یا انگشتر و تسبیح و از این طور چیز‌ها به شدت پیدا می‌شه. هر چقدر فکر می‌کنم نمی‌فهمم چقدر این‌ها مشتری دارند که هنوز سرپا هستند.

زیارت

زیارت و حرم هم مقوله جالبیه. از دیدگاه من بخش عمده‌ای از زیارت یه امر فردیه و برای همین نباید آدم‌ها برای هم‌دیگه مزاحمت ایجاد کنند. قبلاً این موضوع رو یه تعدادی نمی‌فهمیدند (و هنوز هم نمی‌فهمند اما فکر کنم اوضاع بهتر شده) و خودش رو توی حرم نشون می‌داد که یکی بلند داد می‌زد صلوات بفرستید و یه جماعتی هم بلند صلوات می‌فرستادند و باعث می‌شد هر چی تو ذهنت جمع کرده بودی به باد بره. الآن هم ظاهراً این کج‌فهمی به یه عده از برگزار‌کننده‌های مراسم آستان قدس سرایت‌کرده و اوضاع افتضاح شده. هر چند که یه مقداری از نابسامانی‌های قدیم برطرف شده. اما منظورم چیه:

یادمه وقتی بچه بودم و مشهد می‌رفتیم، توی بعضی از صحن‌ها سخنرانی برقرار بود. یکی از صحن‌ها رو هم اسمش رو گذاشته بودیم صحن عرب‌ها. چون اون‌جا سخنرانی عربی بود و یه جماعتی از اعراب هم پای سخنرانی نشسته بودند. نکته جالب این بود که وقتی وارد صحن مجاور می‌شدی یه آخوند دیگه داشت در مورد یه موضوع دیگه سخنرانی می‌کرد که معمولاً هیچ ربطی به قبلی نداشت! یعنی حتی حول یه موضوع واحد هم سخنرانی نمی‌کردند. عملاً یه منبری بود که برای این که خالی نمونه یکی اون‌جا صحبت می‌کرد. الآن این نابسامانی حذف شده و همه‌چیز به مدد تکنولوژیِ توسعه‌پیدا‌کرده در غرب، حل شده. یعنی یک سخنران در رواق تازه‌ساز و هیچ‌وقت تمام‌نشدنیِ امام‌خمینی سخنرانی می‌کنه و صداش با بلند‌گو در تمام صحن‌ها پخش می‌شه. تنها جایی که صدا نمیاد یه منطقه خیلی کوچیکی از حرم امام رضا (ع) هست. بعضی وقت‌ها هم رواق زیرزمینی (فکر کنم اسمش دار الحجه باشه) هم یه سخنران مجزا داره. مشکل این‌جاست که هنوز درک نکردند که آدم‌هایی که اون‌جا میان برای شنیدن سخنرانی نمیان، برای زیارت امام رضا (ع) و خلوت‌کردن با خودشون و امامشون اومدند و نیاز به سکوت و آرامش دارند. بنابراین وقتی دنبال جایی برای نشستن و فکر کردن می‌گردی به سختی پیدا می‌کنی. رفتار مردم هم حرف من رو تأیید می‌کنه و کافیه بهشون توی رواق امام‌خمینی یا صحن‌ها دقت کنید تا ببینید چند درصد به سخنرانی گوش می‌دن.

توی قسمت مردونه یه بخشی هست روبه‌روی ضریح حضرت که آدم‌ها ایستاده در حال دعا خوندن هستند. به نظرم اون حول و حوش بهترین بخش حرم مطهر هست. ساده، بی‌آلایش و روحانی. ای کاش از این رفتار مردم درس می‌گرفتند.

سمت خروجی ضریح، وقتی از زیارت خارج می‌شی وارد یه بخش دیگه‌ای میشین که برای خوندن نماز زیارته. از اونجایی که فضای خیلی کوچیکی برای جمعیت همیشه در صحنه وجود داره، بخش‌های جلویی هم مردم در حال نماز خوندن هستند. من چند سالی هست که دقت کردم و دیدم دو تا آخوند اون‌جا نشستند و دارند با صدای نسبتاً بلندی دعا می‌خونند. تا حالا ازشون نپرسیدم اما فکر می‌کنم برای بی‌سواد‌ها دعا می‌خونند. چون همیشه اطرافشون یه تعدادی پیرمرد مسن نشستند که احتمال بی‌سواد‌بودنشون می‌ره.

اگر بخش‌هایی از آستان مقدس امام رضا (ع) که سر و صدای ساختگی زیادی داره رو کنار بذاریم، یه آرامش خاصی اون‌جا موج می‌زنه. آرامشی که به این سادگی جای دیگه‌ای پیدا نمی‌شه. امیدوارم کم‌کم متولیان حرم حضرت هم متوجه این موضوع بشن و آرامش رو گسترش بدند.

پی‌نوشت: نوشتن این متن مدت زیادی طول کشید، و چند تکه شد. برای همین ممکنه احساس ناسازگاری در متن بکنید. در این مدت ذهن درگیری داشتم و فرصت نوشتن پیش نمی اومد. الآن هم به خاطر این‌که شاید یه مسافرت دیگه در پیش باشه به سرعت این متن رو تموم کردم که فرصت برای نوشتن سفرنامه احتمالی بعدی وجود داشته باشه. یه سفرنامه قدیمی از شهر ساری هم هست که به امید خدا اگر فرصت شد می‌نویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خودباوری، افشا، رازداری و جامعه جمع‌گرا

چیزی که این‌جا می‌خوام بنویسم در اصل توجیهیه برای ننوشتن خیلی از مطالب دیگه‌ای که می‌شد نوشته بشن اما نمی‌شن. می‌شه اسمش رو خودسانسوری گذاشت یا محافظه‌کاری یا تعیین خط مشی نوشتن یا خیلی اسم‌های دیگه. این‌که نیت مسئله چیه یه بحثه، رفتاری که مشاهده می‌شه یه بحث دیگه هست.

من تا حالا چند تا مبحث برای نوشتن داشتم و حتی تا بخشی از اون‌ها رو هم نوشتم اما وسط نوشتن دست نگه داشتم و از انتشارشون صرف نظر کردم. با این‌که حوزه مباحث متفاوت بوده اما به نظرم ریشه مسئله به یه چیز برمی‌گرده: هنجار و فرهنگ.

چیزهایی که نوشته نشدند یا منتشر نشدند عمدتاً یا در گروه مباحث سیاسی قرار داشتند یا مباحث شخصی. مثلاً‌ الآن دارم کتاب «ایران بین دو انقلاب»‌ از یرواند آبراهامیان رو می‌خونم و مطالب زیادی به ذهنم می‌رسه که دوست دارم درموردشون بنویسم، اما تصور می‌کنم نگاهی که به مباحث تاریخ سیاسی می‌شه چنان مغشوش و غیرقابل پیش‌بینیه که از انتشارشون صرف نظر می‌کنم؛ هرچند که خیلی از اوقات احساس می‌کنم دارم افراط می‌کنم.

اما اون چیزی که من رو به این نتیجه رسوند که ریشه این طرز رفتار چیه اقدام به نوشتن چندتا مطلب در مورد زندگی شخصی خودم بود. بعضی از این تجربه‌ها آدم‌های دیگه رو هم شامل می‌شد و بعضی هم صرفاً در مورد خودم بود. برای این‌که مبحث رو شروع کنم دوست دارم نقل قولی از وبلاگ محمدرضا شعبانعلی بیارم. از اون‌جایی که نیم‌ساعت گشتم و اون پست رو پیدا نکردم، خلاصه مطلب رو به صورت ضمنی می‌نویسم.

محمدرضا می‌گفت که تعجب می‌کنم مردم توی اینستاگرام از غذاشون عکس می‌گیرن و میذارن ولی ما توی مدرسه، بهمون می‌گفتن که وقتی می‌خوای این خوراکی که برات گذاشتیم رو بخوری حواست باشه کسی نبینه چون ممکنه دلش بخواد اما پول نداشته باشه بخره.

این نقل از محمدرضا رو من هم با کمی تغییر اما از همین نگاه از خانواده خودم هم شنیده بودم. خیلی‌های دیگه هم از هم‌سن‌ و سال‌های من و بزرگ‌ترهامون هم شنیدند. اما الآن وضعیت فرق کرده. این مثالی که زدم نشون می‌ده که فرهنگ ما تغییر کرده و خیلی از مسائلی که قبلاً رعایت می‌شد رو رعایت نمی‌کنیم. اما مهم‌ترین تغییر به نظر من افشای حریم خصوصی هست.

عمده عکس‌هایی که توی اینستاگرام منتشر می‌کنیم یا پست‌هایی که توی فیس‌بوک می‌ذاریم یا توییت‌هایی که می‌کنیم بیان یک حال شخصی یا یک تجربه شخصیه. چیزی که قبلاً‌ اصلاً ابراز نمی‌کردیم. حتی احساس می‌کنم که ما هنوز هم توی فضای فیزیکی و تعاملات رو در رو هم از احوالات شخصی‌مون خیلی حرفی نمی‌زنیم و حریم خصوصی‌مون رو بیشتر حفظ می‌کنیم. علتش هم شاید فرهنگ متفاوت ما توی این دو تا فضا باشه. توی فضای فیزیکی ما فرهنگ چند هزار ساله رو به ارث می‌بریم که به مرور با اتفاقات تاریخی و تجربه خانواده‌ها شکل گرفته و انباشته شده اما فرهنگ ایجاد شده در فضای دیجیتال مدت کمیه که به وجود اومده و تحت تأثیر کاربراش بوده. تصور می‌کنم که یه مقداری از اون با فرهنگ غربی آمیخته شده و مقدار زیادی از اون هم با اعمال دهه شصتی‌ها جرقه زده شده. دهه شصتی‌هایی که به اولین شبکه‌های اجتماعی دیجیتال که توی ایران رواج داشت ورود پیدا کردند که معروف‌ترینشون هم فکر کنم یاهو 360 بود. من یادمه که توی دبیرستان حدود سال 86 یکی از دوستام توی یاهو 360 اکانت داشت و با یه ایرانی توی کانادا دوست شده بود. اون دوران البته چت‌روم‌های یاهو مسنجر خیلی معروف بودند و فکر اولین نمونه‌های حرفه‌ای دختربازی توی فضای دیجیتال در اون‌جا دیده شد؛ یاهو مسنجر چنان معروف بود و جدید که یه فیلم به اسم «قتل آنلاین» بر مبنای تعاملات یاهو مسنجر هم ساختند.

پرانتز: نه اون موقع و نه حالا حکومت درست از فضای دیجیتال سر در نیاورده و دلایل مختلفی داره. یکی از اون‌ها به نظرم جذب نشدن حرفه‌ای‌های فضای دیجیتال در حکومته.

زمانی که من قصد داشتم اون پست‌ها با محتوای شخصی رو منتشر کنم، این هنجار جا‌افتاده بهم تلنگر می‌زد که اینا حریم خصوصی هستند و چرا باید هر کسی از اونا خبردار بشه. مثلاً چرا باید از وضعیت زندگی‌ت و تجربه‌هات در دوران نوجوانی یا حتی همین چند سال پیش خبردار بشه. هنوز هم که این مسئله رو با انتشار کلی از پست‌های اینستاگرام و فیس‌بوک مقایسه می‌کنم به تناقض بر‌می‌خورم. اما به هر حال من با این هنجار‌ها بزرگ شدم و تغییرشون برام خیلی سخته.

تصور می‌کنم یه بخشی از بیان مباحث سیاسی هم از همین جنسه. نگاه حاکم بر کشور اینو می‌گه که چرا باید همه جا جار بزنید این مشکل توی مملکت هست یا ما این اشتباه رو کردیم. یه جمله‌ای هم همیشه بوده که در اعتراضی به بیان مشکلات تکرار می‌شده: «این ریختن آب به آسیاب دشمنه». بنابراین هدف اینه که هیچ اطلاعاتی از کشور بیرون نره و همه چیز بین خودمون باشه. البته دلایل دیگه‌ای هم برای این موضوع وجود داره اما به نظرم یکی از علل شکل‌گیری مخالفت با بیان مشکلات این بوده.

یکی از مباحثی که دکتر سریع‌القلم اشاره می‌کنه اینه که سیاست خارجی منطقه خاورمیانه بر مبنای «غرور ملی» اداره می‌شه نه «توسعه اقتصادی»؛ و همین باعث‌شده که سیاست خارجی در راستای گسترش بازرگانی و بهبود وضعیت اقتصادی کشور نباشه. زمانی هم که در این راستا حرکت شده عده‌ای اعتراض کردند که با این کار بیگانه به کشور حاکم می‌شه. این مسئله هم مثل همه مسائل اجتماعی-انسانی علل مختلفی داره اما من می‌خوام به دو مورد اشاره کنم: 1. تاریخ دوران قاجار و پهلوی و وابسته بودن ایران به قدرت‌های خارجی 2. فرهنگ بدون مشکل جلوه دادن داخل خانواده

توی دوران قاجار و پهلوی،‌ هرچند که استعمار به معنای واقعی توی کشور اتفاق نیفتاده بود، اما به دلیل مشکلات اقتصادی-نظامی موجود در کشور و عقب‌افتادگی علمی-صنعتی ایران بعد از وقوع انقلاب صنعتی، امکان قدرت‌گرفتن و استقلال جلوی قدرت‌های خارجی وجود نداشت. حکومت‌های مقتدر و حکمران‌های باکیفیت و منسجمی هم نداشتیم که این مشکلات رو حل کنند. بنابراین، در مقابل درخواست‌های خارجی توان ایستادگی چندانی نداشتیم. البته برخی از مقاطع دوران پهلوی اول و دوم به دلیل قدرت‌گرفتن اقتصاد ایران و کاهش مخالفت‌های داخلی ایستادگی بیشتری نشون دادیم اما به هر حال با معیار‌های فعلی وابسته حساب می‌شدیم. این موضوع به مرور به غرور ملی ما ضربه زد و باعث شد که الآن حساسیت زیادی روی مسئله حاکمیت ملی و غرور ملی وجود داشته باشه.

یه ضرب‌المثلی داریم که می‌گه: «طرف با سیلی صورت خودش رو سرخ نگه داشته» که کنایه از فقر و نداری یه فرد یا خانواده داره که اون رو اعلام نمی‌کنه و به قول ایرانی‌ها «آبرو داری» می‌کنه. این طور فرهنگ‌ها که به صورت کنایه و ضرب‌المثل و اصطلاح توی زبان فارسی جریان داره نشون می‌ده که ما دوست نداریم کسی از مشکلات داخلی‌مون باخبر بشه و از حریم خصوصی‌مون سر در بیاره. این‌که چقدر این کار عقلانی هست رو کاری ندارم. اما تصور می‌کنم این فرهنگ‌ها توی فضای سیاسی کشور هم تأثیر میذاره و خودش رو به شکل عدم تمایل به بیان مشکلات نشون می‌ده.

عدم تمایل به فهمیدن وضعیت داخلی خانواده در جاهای دیگه‌ای هم دیده می‌شه که منشأ متفاوتی داره. مثلاً هنوز هم کسی دوست نداره که دولت بدونه چقدر اموال داره و چقدر حقوق می‌گیره. زیباکلام توی کتاب «ما چگونه ما شدیم؟» توضیح می‌ده که به دلیل عدم تحقق مالکیت خصوصی در تاریخ ایران، این مسئله همیشه وجود داشته تا از دست‌اندازی پادشاهان به اموال مردم جلوگیری بشه.

همه این روضه‌هایی که خوندم برای این بود که بگم خیلی از مطالبی که نمی‌نویسم به دلیل زندگی در یک فرهنگ خاص و بزرگ‌شدن با این فرهنگه. شاید به مرور این هنجار‌ها برامون تغییر کنه و متفاوت زندگی کنیم. اما تا اون موقع کمتر در مورد سیاست و زندگی شخصی می‌نویسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰