از زمانی که وارد فضای کسبوکار شدم مدت زیادی نمیگذره و ان شالله به مرور تجربه خودم رو از این برخورد سهمگین با یه جامعه کاملاً متفاوت به نام فضای کسبوکار خواهم گفت. در اصل یک مطلب در مورد فضای مدیریتی شرکتهای تازهکار نوشتم که به دلایلی انتشارش رو به تأخیر انداختم. اما چیزی که الآن میخوام در موردش بنویسم مرتبط با رفتار، نیازها و واکنشهای آدمهاست و بیشتر میشه اسمش رو جامعهشناسی فضای کسبوکار گذاشت.
در این حوزه محمدرضای شعبانعلی چندتا رادیو مذاکره خیلی خیلی خوب داره که با پویا شفیعی، امیر تقوی و احمدرضا نخجوانی (تکتک و همه با هم) صحبت کرده. من این صبحتها رو هم حدوداً یکی دو سال قبل از مشغولشدن به کار رسمی و هم بعد از اون (حدود 8-10 ماه بعد) گوش دادم و متوجه شدم که «شنیدن کی بود مانند دیدن!». علاوه بر اون، یکی از چیزهایی که اینجا میخوام بنویسم اصلاً توی اون فایلها نبود و شاید اون موقع به اندازه الآن جدی نبوده یا توی فضای شرکتهای اونها رواج نداشته یا مصلحت نبوده که توی فایلها بذارن و اون مسئله مهاجرته.
من خیلی با واژه مهاجرت ارتباط برقرار نمیکنم و بیشتر از واژه رفتن خوشم میاد. دلیلش هم اینه که رفتن میتونه معنی برگشتن در آینده رو هم بده اما مهاجرت بیشتر حس باقیموندن و برنگشتن رو القا میکنه. و البته از اونجایی که من تصور میکنم این مملکت با مهاجرتکردن درست نمیشه و اینجا مامان-باباهامون زندگی میکنن باید یه دستی به سر و گوشش بکشیم و توسعهش بدیم. اما از اونجایی که بیشتر افرادی که میخوام در موردشون صحبت کنم قصدشون به مهاجرت نزدیکتره تا رفتن، برای همین من هم از این واژه استفاده میکنم.
آشنایی من با مسئله مهاجرت به طور جدی برمیگرده به زمانی که وارد دانشگاه شدم. دانشگاهی که من توش درس خوندم، طبق شنیدههای مرسوم در جامعه، بیشترین آمار مهاجرت به خارج از کشور رو داره؛ تا جایی این شنیدهها غلیظ هستن که من تا مدتی فکر میکردم که جو اقدام برای پذیرش در دانشگاههای خارجی (که از این به بعد با واژه اَپلای (apply) جایگزین میشه) توی دانشگاههای دیگه چندان وجود نداره و اونها هم شانس زیادی برای پذیرش ندارند. البته این تصورم به مرور بیش از حد تعدیل شده.
به گواه صبحتهایی که ورودیهای سالبالایی ما داشتند، مهاجرت رتبههای بالای ورودی سال ما، یعنی 89، توی رشته مکانیک، از ورودیهای سالهای قبلی که باهاشون برخورد داشتیم، یعنی 87 و 88، خیلی بیشتر بوده. طوری که وقتی من وارد مقطع ارشد توی دانشگاه خودمون شدم، به ندرت بچههای خودمون رو میدیدم و سال دوم ارشد این به شدت کمتر شد چون یه سری از بچهها کارشناسیشون رو 5 ساله تموم کردند و بعد رفتند. بعداً فهمیدم که ورودیهای سال 90 هم به اندازه ما تلاش برای رفتن نکردند و البته پذیرش گرفتن توی اون سال هم سختتر بوده که دلیلش رو نمیدونم.
هیچوقت درست علت این اختلاف فاحش ورودیهای خودمون رو نفهمیدم. علت اپلایکردن بچهها رو هم به درستی نفهمیدم. وقتی که ازشون میپرسیدم دلایلشون خیلی سادهلوحانه بود، چیزی شبیه به این که ایران جای خوبی برای زندگی نیست یا چرا باید حین درسخوندن بهت پول ندند و بیگاری ازت بکشند، یا آزادی توی خارج از کشور بیشتره یا بازار کار بهتری داره و از این طور مباحث. بحث من این نیست که این دلایل سادهلوحانه هستند یا نه، بحثم اینه که آدمهایی که هیچ تجربهای از این دلایل نداشتند چطور بر مبنای اینها تصمیم میگرفتند.
من هم توی همین جو برای اپلای بودم و سال سوم کارشناسی شروع کردم به خوندن زبان. اما وقتی دلیل موجه و انگیزه کافی برای خوندنش نداشتم به مرور سرد شدم و ول کردم و نتونستم خودم رو قانع کنم که رفتن گزینه بهتری نسبت به موندنه چون هیچ هدفی نداشتم. نه هدفی برای موندن و نه هدفی برای رفتن و توی این شرایط آدم حفظ شرایط موجود رو انتخاب میکنه که میشه موندن.
محض اطلاع: من چنان بیهدف بودم که کنکور ارشد هم ثبتنام نکردم و سهمیه استعداد درخشان دانشگاه بود که من رو بدون کنکور برد ارشد.
من شنیده بودم که عمده کسایی که از کارشناسی دانشگاههای دیگه توی مقطع ارشد دانشگاه شریف قبول میشن، شریف رو به عنوان یک سکوی پرتاب برای اپلای انتخاب کردند و بعد از ارشد سریع میرن. اما درست این رو باور نکرده بودم.
توی دوره ارشد، اکثر آدمهای دور و برم دو حالت داشتند: یا با هدف اپلای اومده بودند شریف یا کلاً هیچ هدف و برنامهای برای آیندهشون نداشتند. اوایل دوران ارشد که من توی جو کارآفرینی و راهاندازی کسبوکار بودم، آدمهایی که کمی با من آشنایی داشتند و از جای دیگهای اومده بودند شرایط من رو اصلاً درک نمیکردند و انگار با یه پدیده جدید مواجه شده بودند که به این دلیل سر کلاسها نمیاد و تمرین تحویل نمیده که دنبال کاره نه این که حالش رو نداره.
وضعیت ارشد خیلی ناراحتکننده بود چون من آدمهایی که میخواستند از شریف به عنوان سکوی پرش استفاده کنند رو با چشم بدی نگاه میکردم. وضعیت تا جایی پیشرفت که بعد از فارغالتحصیلیم، وقتی توی دانشگاه قدم میزدم، به ندرت، واقعاً به ندرت، آدم آشنایی میدیدم که ورودی 89 باشه. همه رفقای ما رفته بودند، عمدتاً تا جایی که اطلاع داشتم به مقصد خارج از کشور.
طبق برداشتهای قبلیم اینطور فکر میکردم که روند اپلای در دور و برم متوقف شده و هر کسی که میخواسته رفته و اونهایی که موندند تصمیمشون رو برای موندن گرفتند. این دیدگاه من رو فضاهای کارآفرینی که باهاش مواجه بودم به شدت تقویت میکرد. اما وقتی وارد فضای کار توی حوزه رشته تحصیلیم شدم دیدم که اوضاع، حداقل توی این حوزه، خیلی قاراشمیشه.
توش شرکت خود ما که دانشجوها و فارغالتحصیلهای شریف بودند و یه کار مهندسی خیلی عالی و رضایتبخش (فارغ از حقوقش) انجام میدادند هم اپلایکردن و مهاجرت وجود داشت. جلوی چشم خودم دو تا از بهترین آدمهای شرکت اپلای کردند و رفتند توی بهترین دانشگاههای دنیا. پیش خودم گفتم که خب اینا شریفی بودند و مسئلهای نیست. اما ماجرا ظاهراً عمیقتر از این حرفاست.
غیر از یک سری از دوستای خودم که توی شرکتهایی مثل خودمون کار میکنند و میبینم که میخوان اپلای کنند و برند، دیدم که توی شرکت خوبی مثل مپنا هم همین وضعیت برقراره. از چندتا از دوستام شنیدم که کارمندهای مپنا به شدت دنبال یک راهی برای اپلایکردن و مهاجرت هستند. تصور من این بود که بالاخره حقوق مپنا خیلی بهتر از جاهای دیگه هست و کفاف زندگیشون رو میده و اذیت نمیشن اما مثل اینکه انتظارهای جوونای همسن و سال من خیلی بیشتر از این حرفهاست.
این خلاصه بحث چند روز پیش من و یکی از رفقامه که توی مپنا کار میکنه.
...
-دوستم: منم کمکم دارم به همین نتیجه میرسم پسر. انگار باید رفت. ... پسر همکارای ما دارن خودشونو پاره میکنن که برن.
- من: منم از بقیه دوستام همچین توصیفاتی رو شنیده بودم. ماجرا چیه؟ اونجا که حقوقش ظاهراً نسبت به خیلی جاها بهتره.
- برا شروع خوبه ولی ترفیع گرفتنش خیلی سخته. یکی از بچهها 9 ساله که هنوز کارشناسه.
- کارش هم خوبه یا متوسطه؟
- عالیه. همه قوین عجیب
- مشکلشون چیه دقیقاً؟ فقط ترفیع؟
- حقوق و ترفیع
...
اصل ماجرا اینه که ملت از دریافتی که دارن ناراضین و به نظرشون با این حقوق امکان رسیدن به خواستههاشون تا مدت خیلی خیلی زیادی امکانپذیر نیست و البته درست هم میگن. یکی دیگه از رفقام هم که تعریف میکرد میگفت اصلاً معلوم نیست که با این وضع تعدیل نیرویی که وجود داره من سال بعدی کار داشته باشم یا نه. پروژهها خیلی کم شده.
به نظر من ریشه این نارضایتی عمدتاً از سه چیزه: مقایسه با خارج، احساس عقب افتادن از کسایی که رفتند و خواستن خدا و خرما با هم
وقتی فضای کسبوکار کشورمون رو با کشورهای توسعهیافته مقایسه میکنیم متوجه میشیم که حقوق دریافتی مهندسهامون به مراتب از اونها کمتره و اونها به دلیل نظام مالی، بانکی و بعضاً دولت رفاه قوی توی کشورشون به سرعت با اهرمهای مختلف میتونن به نیازهای اولیه اما اساسی زندگیشون مثل خونه و ماشین و ازدواج و لوازم راحتی زندگی برسن اما رسیدن به این چیزا حتی با حقوق ماهی 3 میلیون تومن (که توی حوزه ما بالا حساب میشه) توی تهران خیلی ساده نیست. برای کسایی که امکان رفتنشون، حتی درصدی، وجود داشته باشه هم این مقایسه دردناکتر میشه.
کسایی که درصدی احتمال موفقیت در مهاجرتشون وجود داره هم عمدتاً آدمهای مهاجر کنارشون وجود داشته و خودآگاه یا ناخودآگاه خودشون رو با اونها مقایسه میکنند و هر روز هم عکسهاشون رو توی اینستاگرام میبینند و به خودشون میگن من چی از اون کم دارم. یا اگر من مهاجرت نکنم و توی ایران بمونم از اون عقب افتادم. این حس هم به مرور با ارضا نشدن نیازهای زندگی و هدفهایی که توی جوونی برای خودمون میذاریم بزرگ و بزرگتر میشه تا جایی که تحملکردنش زندگی رو به دهمنون زهر میکنه.
یک مسئله دیگه هم توجه نکردن به سختیهای موجود توی هر مسیریه. ما وقتی به اپلای و مهاجرت فکر میکنیم عمدتاً به خلاصشدن از مشکلایی توی ایران داریم فکر میکنیم و خوبیهای اونجا. در حالی که سختیهای اون رو تا وارد مسیرش نشیم حقیقتاً درک نمیکنیم. توی ایران هم میخوایم هم خوبیهای اون طرف رو داشته باشیم و هم تفریح و زندگی با خونوادهمون رو و این نشدنیه.
همه این نارضایتیها باعث میشه ما به رفتن میل پیدا کنیم. اما یه دستهای هستند که من توی ایران دیدم موندند و به راحتی هم نظرشون عوض نشده: رفقایی که وارد جو کارآفرینی یا خوندن رشته mba شدند و الآن هم پول خوبی درمیارن. اینها تا حدی نیازهای اولیهشون یا حتی نیازهای سطح بالاترشون ارضا شده و خیلی رو به مقایسه نمیارن. به نظرم اگر شرایط اقتصادی ایران بهبود پیدا کنه نظر خیلی از آدمهایی که قصد مهاجرت دارند عوض میشه. چیزی که خیلی سخته عملی بشه.
پینوشت: انشالله بعداً یک متنی مینویسم در ستایش رفتن و توضیح میدم که اگر بخوام برم، و البته مهاجرت نکنم، به چه دلایلی میرم.