نگاهی از درون : Insider's View

برداشت‌های پیش‌پاافتاده

۳ مطلب با موضوع «فضای کسب‌و‌کار» ثبت شده است

مصائب یک شرکت تازه‌کار

پیش‌نوشت: این نوشته در اواخر زمستان سال 1396 نوشته شده. ولی انتشار آن را به دلایل مختلف به تأخیر انداختم. زمان انتشار را هم همان روز تعیین کردم. نوشته را بدون کم و کاست منتشر می کنم و در تاریخ آن هم دست نبردم، اما ممکن است دیدگاهم در طول این مدت تغییر کرده باشد. امیدوارم برای برخی به کار آید.

در این پست قصد دارم کمی در مورد آنچه که به عنوان یک کارمند و نه مدیر در یک شرکت نوپا تجربه کرده‌ام و آن‌چه از سایر دوستان در بقیه شرکت‌ها شنیده‌ام بنویسم و پست بعدی را به تجربه‌ کوتاهم در دورانی که تلاش می‌کردیم یک کسب‌و‌کار تأسیس کنیم اختصاص دهم. تجربه شخصی من حاصل تجربه کاری نزدیک به یک سال است و نه بیشتر. قاعدتاً هر چه تجربه‌ام بیشتر باشد دقت بیشتری به خرج خواهم داد و موشکافی بیشتری خواهم کرد، اما بضاعت من در همین حد است. به علاوه این‌که با گذر زمان هم عمر شرکت زیاد می‌شود و دیگر چندان اسم شرکت نوپا مناسب حال این مشاهدات نیست.

فضای یک شرکت تازه‌کار را از زوایای متفاوتی می‌توان شرح داد. می‌توان از دید یک مدیر کسب‌و‌کار به مسئله نگاه کرد، از دید یک کارمند در قسمت فنی یا بخش اداری، یا حتی از دید یک مشاور کسب و کار و شاید از دید یک مشتری. تجربه من شرایط خاص شرکتی است که شاید چندان در میان سایرین مرسوم نباشد.

شرکت ما به لحاظ حقوقی حدود 2 سال‌اش است اما به لحاظ زمان فعالیت احتمالاً بیش از 20 سال! در واقع این شرکت به قول خارجی‌ها یک Spin-off از دانشگاه است. مدت‌های مدیدی تحت لوای دانشگاه پروژه‌های صنعتی می‌گرفته و انجام می‌داده و با گذر زمان و ساختارمند‌شدن بخش‌هایی از شرکت، به این نتیجه رسیده که جدا‌شدن از دانشگاه می‌تواند ابتکار عمل بیشتری برایش ایجاد کند و مزایای بیشتری برایش به همراه داشته باشد.

آن‌چه بر شرکت گذشته گرفتن پروژه‌های فنی-مهندسی سطح بالا (high-tech) از صنعت ایران بوده که پیش از این نیازش را از خارج از کشور تأمین می‌کرده و به مرور به دلایلی مانند تصمیمات مدیریتی جسورانه یا تحریم‌های سیاسی ظالمانه به یک استاد دانشگاه معتبر و خوش‌نام سپرده می‌شده است. به دلیل این‌که عمده فعالیت‌های اداری این‌گونه پروژه‌ها با دانشگاه بوده و مذاکرات فنی-مالی پروژه هم از عهده یک استاد دانشگاه--که خودش هم ذاتاً‌ مهارت مذاکره بالایی دارد--برمی‌آمده، چندان نیازی به اضافه‌کردن نیروهای غیر فنی به شرکت و افزودن بار مالی و ناسازگاری آن‌ها با فضای فنی مجموعه دیده نمی‌شده است.

تصورم این است که همین رویه به مرور این نگرش را توسعه داده که همه کارها از همین نیروهای فنی بر می‌آید و اضافه‌کردن نیروهای غیر فنی--مانند بازاریابی، فروش، حسابداری، منابع انسانی و ...--بیش از آن‌که ثواب آورد، مجموعه را کباب خواهد کرد.

چنین گذشته‌ای شرکتی ساخته که حدود 20 نفر استخدام رسمی دارد (در کنار دانشجویانی که پروژه‌ها یا کارآموزی‌هایشان را می‌گذراندند) و از این میان فقط یک نفر غیرفنی بود: یک حسابدار تازه‌کار و بی‌تجربه!

میراث دانشگاهی بودن و استفاده از نیروهای دانشجو یک ساختار شناور و بی‌نظم را توسعه داده بود که مزایا و معایب خودش را داشت. به نظرم مزیت این ویژگی‌ها تا زمانی که شرکت به صورت رسمی به یک شخص حقوقی ثبت تبدیل نشده بود به معایبش می‌چربید. اما پیش از این که مزایا و معایب را در کفه ترازو قرار دهیم اجازه دهید شرایط را بیشتر بشکافم.

چند سال پیش برای بازدید از یک آزمایشگاه موتورهای درون‌سوز به دانشگاه تهران رفته بودم. از مسئولی که برای‌مان فضای آن‌جا را توضیح می‌داد پرسیدیم که چند دانشجو در این آزمایشگاه مشغول هستند؟ گفت ما از دانشجویان استفاده نمی‌کنیم چون «دانشجو یک روز عاشق است، و یک روز فارغ»

دانشجو در ایران موجود خارق‌العاده‌ای است. پولی دریافت نمی‌کند؛ انرژی زیادی برای فعالیت دارد؛ علایق متفاوتی دارد؛ و خوب می‌توان از او کار کشید بدون این که پول چندانی دریافت کند.

دانشجویی را برای انجام یک پروژه درسی تصور کنید. او در طول روز احتمالاً‌ چند کلاس دارد که تا حدی نسبت به حضور در کلاس مختار است و می‌تواند از زمان کلاسش هم برای انجام پروژه استفاده کند. بعد از کلاس هم تا شب و حتی تا صبح روی پروژه کار خواهد کرد تا تمام شود. در تنظیم برنامه‌اش هم می‌تواند انجام پروژه‌اش را به روزهای خاصی از هفته موکول کند و بقیه هفته را روی سایر درس‌هایش تمرکز کند.

حالا فرض کنید که این پروژه درسی نیست و کار است و بابت آن پول دریافت می‌کند. قاعدتاً‌ به خاطر دریافت پول انگیزه بیشتری خواهد داشت و زمان بیشتری روی پروژه خواهد گذاشت. به دلیل شناوری زمانی می‌تواند فشار کاری بیشتری را تحمل کند بدون این‌که از ساعت کاری‌اش شاکی باشد؛ و قطعاً‌ از این‌که کاری در حوزه رشته تحصیلی خودش انجام می‌دهد بیشتر خوشحال خواهد شد (به فرض این‌که رشته تحصیلی‌اش را دوست داشته باشد.) عملاً‌ او زمانی که کار نمی‌کند یا بی‌کار باشد فرصت خود را روی درس‌هایش خواهد گذاشت و از این‌که بی‌کار است چندان شاکی خواهد بود. اگر هم حقوق چندان زیادی دریافت نکند به خاطر این‌که با قبل که هیچ‌چیز دریافت نمی‌کرده نارضایتی چندانی نخواهد داشت و در صورت نارضایتی هم گزینه‌های چندانی پیش رویش ندارد.

البته این دانشجو هم موجودی باهوش است و بسته به شرایط واکنش متفاوتی نشان خواهد داد. من سه وضعیت متفاوت را مطرح می‌کنم تا اوضاع مجموعه ما بیشتر قابل تشخیص باشد: انجام پروژه تحت لوای دانشگاه، کار پاره‌وقت در یک شرکت، و البته فارغ‌التحصیل شدن دانشجو.

به نظرم دانشجویی که کاری را تحت نظر استادش در دانشگاه انجام می‌دهد و بابت آن پول دریافت می‌کند نمونه‌ای از یک بازی برد-برد-برد برای همه طرف‌های بازی است: دانشجو با کسب تجربه و پول، در هنگام فارغ‌التحصیلی برگ برنده‌ای در بازار کار نسبت به رقبایش دارد؛ مجموعه دانشگاه و استاد سرپرست پروژه به خاطر دستیابی به نیروی کار ارزان، باانگیزه، سریع، آشنا به مباحث فنی به دلیل فاصله نیفتادن از زمان یادگیری (به قول خارجی‌ها Fresh)، و با زمان شناور، پروژه ارزان‌قیمت و با‌کیفیتی تحویل خواهند داد و بنابراین دست بالا را در گرفتن پروژه نسبت به سایر رقبا خواهند داشت؛ کارفرما هم به دلیل همین شرایط سود بیشتری خواهد کرد، در هزینه‌ها صرفه‌جویی می‌کند و فشار بیشتری بر یک مجموعه ساختارنیافته دانشگاهی نسبت به یک شرکت باسابقه و حقوقی خواهد آورد.

اما رفتار دانشجو در زمانی که در یک شرکت به عنوان نیروی پاره‌وقت کار می‌کند متفاوت خواهد بود. شاید اولین موضوعی که تغییر می‌کند درخواست حق بیمه از طرف دانشجو و همین‌طور الزام شرکت به بیمه‌کردن کارکنانش از سوی قانون باشد. با تبدیل شرکت به یک مجموعه حقوقی و الزام آن به رعایت قانون،‌ رفتار شرکت در قبال کارمندانش نیز تغییر می‌کند و البته کارمندانش هم رویکرد متفاوتی به مجموعه خواهند داشت. اکنون دانشجو متوجه می‌شود که سود حاصل از فروش محصول یا قرارداد‌ها به جیب سهام‌داران شرکت می‌رود و مبلغ دریافتی خودش را با سود سهام‌داران مقایسه می‌کند. علاوه بر این،‌ زمانی که شرکت رسمی می‌شود، مسئله ساعت کاری نیز به گونه‌ای دیگر مطرح می‌شود و از دید دانشجو فعالیت در شرکت در خارج از ساعت اداری می‌تواند مشمول اضافه‌کاری شود و توقعی برایش ایجاد خواهد شد. تبدیل شدن یک مجموعه دانشگاهی به یک شرکت هم این تصور را در ذهنش ایجاد خواهد کرد که خود او هم امکان تأسیس یک شرکت جدید را خواهد داشت تا هم سود بیشتری کسب کند و هم استقلال عمل بیشتری داشته باشد.

نقطه جالب ماجرا تناقضاتی است که پس از فارغ‌التحصیلی/دانش‌آموختگی دانشجو رخ می‌دهد. با گذر زمان قدیمی‌های شرکت فارغ‌التحصیل می‌شوند و تمام‌وقت در شرکت حضور خواهند داشت. حضور تمام‌وقت یعنی نیاز به کار دائم و اگر الآن کاری وجود نداشته باشد فعالیت‌های دیگر--مانند رسیدن به درس و حضور در کلاس و خواندن برای امتحانی--نیست که این زمان ایجادشده را پر کند. پیش از این دانشجو در زمان بی‌کاری توقع پول نداشت و الآن دارد. تصورات پیشین او برای تأسیس یک شرکت جدید یا کار در یک مجموعه جدید هم برایش جدی‌تر خواهد شد و همین موضوع او را به ترک شرکت در صورت حداقلی از نارضایتی ترغیب خواهد کرد.

خب،‌ این همه روضه خواندم که چه بگویم؟ همه این روضه‌های خسته‌کننده برای بیان مهم‌ترین مسئله پیش‌آمده برای شرکت‌های نوپاست که تقریباً می‌توان گفت دردآورترین دغدغه برای هر کسب‌و‌کاری است: مشکل منابع انسانی!

رفتار کارمندان این‌گونه شرکت‌ها با افزایش سابقه‌شان در شرکت تغییر می‌کند. انتظار حقوق بیشتر، ساعت کاری مساعدتر، آینده قابل برنامه‌ریزی و امنیت شغلی از همه مشهودترند و البته در صورتی که انتظاراتشان به اندازه کافی تأمین نشود و راضی نشوند شرکت را ترک می‌کنند؛ و همین ترک شرکت چند مشکل دیگر ایجاد می‌کند.

برای هر شرکتی ترک نیروهای باتجربه به معنی صرف تلاش و هزینه مضاعف برای تجربه اندوزی نیروهای جدید است. این تجربه هم باید از نیروهای قدیمی‌تر و باتجربه‌تر به نیروهای جدید انتقال پیدا کند یا این‌که نیروهای جدید با اشتباه‌کردن تجربه پیدا کنند. از آنجایی که یک استاد دانشگاه چنان فرصت ندارد که در تماس کامل با همه اعضای شرکت باشد،‌ همه تجربه از طریق او انتقال پیدا نخواهد کرد و سهمی هم برای اشتباه‌کردن یا طولانی‌شدن پروژه به وجود خواهد آمد که هردو برای شرکت هزینه‌زا خواهند بود. اینجاست که یک مهندس می‌خواهیم تا یک مدل ریاضی بسازد و نقطه بهینه افزایش حقوق و تغییر تعداد نیروهای شرکت را به دست آورد که «پیدا کنید پرتقال‌فروش را!». البته یک نکته را هم از یاد نبریم؛ در چنین شرکتی هزینه ورود نیروی تازه‌کار به شرکت تقریباً‌ صفر است و عرضه زیادی در بازار کار وجود دارد. برای همین از دید صاحب کسب‌و‌کار خروج نیروهایش آن‌چنان هم وخیم به نظر نمی‌رسد. نیروهایی که البته در بهترین دانشگاه کشور درس می‌خوانند یا خوانده‌اند.

آن میراث مطرح‌شده مشکلات دیگری هم ایجاد می‌کرد: ضعف نیروهای متخصص در سایر حوزه‌های کسب‌و‌کار. اگر شرکتی نیروهای متخصص کافی برای گشتن و گرفتن قرارداد جدید یا فروش محصول نداشته باشد، اگر نیروی متخصص برای رفع و رجوع کارهای مالی نداشته باشد، اگر یک مدیر داخلی باجربزه نداشته باشد، اگر مدیر منابع انسانی دلسوز نداشته باشد، و چندین اگر دیگر، حل این وظایف بر گردن نیروهای غیر متخصص در آن حوزه خواهد افتاد که متناسب با توانشان مسئله را حل خواهند کرد و الزاماً‌ در همه حوزه‌ها اوضاع رو به راه نخواهد شد.

البته مشکل منابع انسانی ریشه‌های دیگری هم داشت. مثلاً‌ ضعف ساختار اقتصادی-صنعتی کشور که موجب کمبود کار در کشور و کاهش فعالیت شرکت‌های فعال فنی-مهندسی-تولیدی می‌شود. اگر به این ضعف ساختاری، فساد اداری و رانت‌خواری را هم اضافه کنیم که نورٌعلی‌نور می‌شود. همین موجب می‌شود که سرمایه موجود در شرکت کم باشد و توان شرکت برای اضافه کردن نیروهای جدید در حوزه‌های تخصصی متفاوت یا افزایش حقوق کارکنان و پاداش و ... کاهش پیدا کند.

حالا به همه این‌ها که گفتم تله بنیان‌گذار اضافه کنید و بعد یک روضه امام حسین (ع) پخش کنید و سینه بزنید! در مورد تله بنیان‌گذار نمی‌خواهم توضیح دهم و می‌توانید در اینترنت به اندازه کافی بخوانید. اما بد نیست که در حوزه سیاسی اشاره‌ای به این مطلب دکتر رنانی داشته باشیم.(لینک)

به نظرم کل آنچه گفتم را می‌توان در یک صفت خلاصه کرد: بی‌نظمی. بی‌نظمی در نظام پرداخت،‌بی‌نظمی در ساعت ورود و خروج، بی‌نظمی در حجم فعالیت و توزیع زمانی آن، بی‌نظمی در وجود کار، بی‌نظمی در کیفیت سطوح مختلف کسب‌و‌کار،‌ بی‌نظمی در توان کارمندان در زمان‌های مختلف سال و هزار جور بی‌نظمی دیگر.

در اقتصاد می‌گویند وضعیت آشفته و غیرقابل‌پیش‌بینی منجر به کاهش سرمایه‌گذاری و بنابراین کاهش رشد اقتصادی می‌شود و با همین می‌توان علت رشد اقتصادی ناپایدار را در شرایط اقتصاد تورمی مشاهده کرد. اگر همین آشفتگی را در مقیاس خرد در سطح یک شرکت نگاه کنیم، آینده شرکت قابل تشخیص است. و البته این آشفتگی می‌تواند تغییر کند و به نظم برسد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهاجرت،‌ مسئله این است!

مهاجرت،‌ مسئله این است!

از زمانی که وارد فضای کسب‌و‌کار شدم مدت زیادی نمیگذره و ان شالله به مرور تجربه خودم رو از این برخورد سهمگین با یه جامعه کاملاً متفاوت به نام فضای کسب‌و‌کار خواهم گفت. در اصل یک مطلب در مورد فضای مدیریتی شرکت‌های تازه‌کار نوشتم که به دلایلی انتشارش رو به تأخیر انداختم. اما چیزی که الآن می‌خوام در موردش بنویسم مرتبط با رفتار، نیاز‌ها و واکنش‌های آدم‌هاست و بیشتر می‌شه اسمش رو جامعه‌شناسی فضای کسب‌و‌کار گذاشت.

در این حوزه محمدرضای شعبانعلی چند‌تا رادیو مذاکره خیلی خیلی خوب داره که با پویا شفیعی، امیر تقوی و احمدرضا نخجوانی (تک‌تک و همه با هم) صحبت کرده. من این صبحت‌ها رو هم حدوداً یکی دو سال قبل از مشغول‌شدن به کار رسمی و هم بعد از اون (حدود 8-10 ماه بعد) گوش دادم و متوجه شدم که «شنیدن کی بود مانند دیدن!». علاوه بر اون، یکی از چیز‌هایی که این‌جا می‌خوام بنویسم اصلاً توی اون فایل‌ها نبود و شاید اون موقع به اندازه الآن جدی نبوده یا توی فضای شرکت‌های اون‌ها رواج نداشته یا مصلحت نبوده که توی فایل‌ها بذارن و اون مسئله مهاجرته.

من خیلی با واژه مهاجرت ارتباط برقرار نمی‌کنم و بیشتر از واژه رفتن خوشم میاد. دلیلش هم اینه که رفتن می‌تونه معنی برگشتن در آینده رو هم بده اما مهاجرت بیشتر حس باقی‌موندن و برنگشتن رو القا می‌کنه. و البته از اون‌جایی که من تصور می‌کنم این مملکت با مهاجرت‌کردن درست نمی‌شه و این‌جا مامان-باباهامون زندگی می‌کنن باید یه دستی به سر و گوشش بکشیم و توسعه‌ش بدیم. اما از اون‌جایی که بیشتر افرادی که می‌خوام در موردشون صحبت کنم قصدشون به مهاجرت نزدیک‌تره تا رفتن، برای همین من هم از این واژه استفاده می‌کنم.

آشنایی من با مسئله مهاجرت به طور جدی برمی‌گرده به زمانی که وارد دانشگاه شدم. دانشگاهی که من توش درس خوندم، طبق شنیده‌های مرسوم در جامعه، بیشترین آمار مهاجرت به خارج از کشور رو داره؛ تا جایی این شنیده‌ها غلیظ هستن که من تا مدتی فکر می‌کردم که جو اقدام برای پذیرش در دانشگاه‌های خارجی (که از این به بعد با واژه اَپلای (apply) جایگزین می‌شه) توی دانشگاه‌های دیگه چندان وجود نداره و اون‌ها هم شانس زیادی برای پذیرش ندارند. البته این تصورم به مرور بیش از حد تعدیل شده.

به گواه صبحت‌هایی که ورودی‌های سال‌بالایی ما داشتند، مهاجرت رتبه‌های بالای ورودی سال ما، یعنی 89، توی رشته مکانیک، از ورودی‌های سال‌های قبلی که باهاشون برخورد داشتیم، یعنی 87 و 88، خیلی بیشتر بوده. طوری که وقتی من وارد مقطع ارشد توی دانشگاه خودمون شدم، به ندرت بچه‌های خودمون رو می‌دیدم و سال دوم ارشد این به شدت کمتر شد چون یه سری از بچه‌ها کارشناسی‌شون رو 5 ساله تموم کردند و بعد رفتند. بعداً فهمیدم که ورودی‌های سال 90 هم به اندازه ما تلاش برای رفتن نکردند و البته پذیرش گرفتن توی اون سال‌ هم سخت‌تر بوده که دلیلش رو نمی‌دونم.

هیچ‌وقت درست علت این اختلاف فاحش ورودی‌های خودمون رو نفهمیدم. علت اپلای‌کردن بچه‌ها رو هم به درستی نفهمیدم. وقتی که ازشون می‌پرسیدم دلایلشون خیلی ساده‌لوحانه بود، چیزی شبیه به این که ایران جای خوبی برای زندگی نیست یا چرا باید حین درس‌خوندن بهت پول ندند و بیگاری ازت بکشند، یا آزادی توی خارج از کشور بیشتره یا بازار کار بهتری داره و از این طور مباحث. بحث من این نیست که این دلایل ساده‌لوحانه هستند یا نه، بحثم اینه که آدم‌هایی که هیچ تجربه‌ای از این دلایل نداشتند چطور بر مبنای این‌ها تصمیم می‌گرفتند.

من هم توی همین جو برای اپلای بودم و سال سوم کارشناسی شروع کردم به خوندن زبان. اما وقتی دلیل موجه و انگیزه کافی برای خوندنش نداشتم به مرور سرد شدم و ول کردم و نتونستم خودم رو قانع کنم که رفتن گزینه بهتری نسبت به موندنه چون هیچ هدفی نداشتم. نه هدفی برای موندن و نه هدفی برای رفتن و توی این شرایط آدم حفظ شرایط موجود رو انتخاب می‌کنه که می‌شه موندن.

محض اطلاع: من چنان بی‌هدف بودم که کنکور ارشد هم ثبت‌نام نکردم و سهمیه استعداد درخشان دانشگاه بود که من رو بدون کنکور برد ارشد.

من شنیده بودم که عمده کسایی که از کارشناسی دانشگاه‌های دیگه توی مقطع ارشد دانشگاه شریف قبول می‌شن، شریف رو به عنوان یک سکوی پرتاب برای اپلای انتخاب کردند و بعد از ارشد سریع میرن. اما درست این رو باور نکرده بودم.

توی دوره ارشد، اکثر آدم‌های دور و برم دو حالت داشتند: یا با هدف اپلای اومده بودند شریف یا کلاً هیچ هدف و برنامه‌ای برای آینده‌شون نداشتند. اوایل دوران ارشد که من توی جو کار‌آفرینی و راه‌اندازی کسب‌و‌کار بودم، آدم‌هایی که کمی با من آشنایی داشتند و از جای دیگه‌ای اومده بودند شرایط من رو اصلاً درک نمی‌کردند و انگار با یه پدیده جدید مواجه شده بودند که به این دلیل سر کلاس‌ها نمیاد و تمرین تحویل نمی‌ده که دنبال کاره نه این که حالش رو نداره.

وضعیت ارشد خیلی ناراحت‌کننده بود چون من آدم‌هایی که می‌خواستند از شریف به عنوان سکوی پرش استفاده کنند رو با چشم بدی نگاه می‌کردم. وضعیت تا جایی پیشرفت که بعد از فارغ‌التحصیلیم، وقتی توی دانشگاه قدم می‌زدم، به ندرت، واقعاً به ندرت، آدم آشنایی می‌دیدم که ورودی 89 باشه. همه رفقای ما رفته بودند، عمدتاً تا جایی که اطلاع داشتم به مقصد خارج از کشور.

طبق برداشت‌های قبلیم این‌طور فکر می‌کردم که روند اپلای در دور و برم متوقف شده و هر کسی که می‌خواسته رفته و اون‌هایی که موندند تصمیمشون رو برای موندن گرفتند. این دیدگاه من رو فضاهای کارآفرینی که باهاش مواجه بودم به شدت تقویت می‌کرد. اما وقتی وارد فضای کار توی حوزه رشته تحصیلیم شدم دیدم که اوضاع،‌ حداقل توی این حوزه، خیلی قاراشمیشه.

توش شرکت خود ما که دانشجو‌ها و فارغ‌التحصیل‌های شریف بودند و یه کار مهندسی خیلی عالی و رضایت‌بخش (فارغ از حقوقش) انجام می‌دادند هم اپلای‌کردن و مهاجرت وجود داشت. جلوی چشم خودم دو تا از بهترین آدم‌های شرکت اپلای کردند و رفتند توی بهترین دانشگاه‌های دنیا. پیش خودم گفتم که خب اینا شریفی بودند و مسئله‌ای نیست. اما ماجرا ظاهراً عمیق‌تر از این حرفاست.

غیر از یک سری از دوستای خودم که توی شرکت‌هایی مثل خودمون کار می‌کنند و می‌بینم که می‌خوان اپلای کنند و برند، دیدم که توی شرکت خوبی مثل مپنا هم همین وضعیت برقراره. از چندتا از دوستام شنیدم که کارمند‌های مپنا به شدت دنبال یک راهی برای اپلای‌کردن و مهاجرت هستند. تصور من این بود که بالاخره حقوق مپنا خیلی بهتر از جاهای دیگه هست و کفاف زندگی‌شون رو می‌ده و اذیت نمی‌شن اما مثل این‌که انتظار‌های جوونای هم‌سن و سال من خیلی بیشتر از این حرف‌هاست.

این خلاصه بحث چند روز پیش من و یکی از رفقامه که توی مپنا کار می‌کنه.

...

-دوستم: منم کم‌کم دارم به همین نتیجه می‌رسم پسر. انگار باید رفت. ... پسر همکارای ما دارن خودشونو پاره می‌کنن که برن.

- من: منم از بقیه دوستام همچین توصیفاتی رو شنیده بودم. ماجرا چیه؟ اونجا که حقوقش ظاهراً نسبت به خیلی جاها بهتره.

- برا شروع خوبه ولی ترفیع گرفتنش خیلی سخته. یکی از بچه‌ها 9 ساله که هنوز کارشناسه.

- کارش هم خوبه یا متوسطه؟

- عالیه. همه قوین عجیب

- مشکلشون چیه دقیقاً؟ فقط ترفیع؟

- حقوق و ترفیع

...

اصل ماجرا اینه که ملت از دریافتی که دارن ناراضین و به نظرشون با این حقوق امکان رسیدن به خواسته‌هاشون تا مدت خیلی خیلی زیادی امکان‌پذیر نیست و البته درست هم می‌گن. یکی دیگه از رفقام هم که تعریف می‌کرد می‌گفت اصلاً معلوم نیست که با این وضع تعدیل نیرویی که وجود داره من سال بعدی کار داشته باشم یا نه. پروژه‌ها خیلی کم شده.

به نظر من ریشه این نارضایتی عمدتاً از سه چیزه: مقایسه با خارج، احساس عقب افتادن از کسایی که رفتند و خواستن خدا و خرما با هم

وقتی فضای کسب‌و‌کار کشورمون رو با کشور‌های توسعه‌یافته مقایسه می‌کنیم متوجه می‌شیم که حقوق دریافتی مهندس‌هامون به مراتب از اون‌ها کمتره و اون‌ها به دلیل نظام مالی، بانکی و بعضاً دولت رفاه قوی توی کشورشون به سرعت با اهرم‌های مختلف می‌تونن به نیاز‌های اولیه اما اساسی زندگی‌شون مثل خونه و ماشین و ازدواج و لوازم راحتی زندگی برسن اما رسیدن به این چیزا حتی با حقوق ماهی 3 میلیون تومن (که توی حوزه ما بالا حساب میشه) توی تهران خیلی ساده نیست. برای کسایی که امکان رفتنشون، حتی درصدی، وجود داشته باشه هم این مقایسه دردناک‌تر می‌شه.

کسایی که درصدی احتمال موفقیت در مهاجرتشون وجود داره هم عمدتاً آدم‌های مهاجر کنارشون وجود داشته و خودآگاه یا ناخودآگاه خودشون رو با اون‌ها مقایسه می‌کنند و هر روز هم عکس‌هاشون رو توی اینستاگرام می‌بینند و به خودشون می‌گن من چی از اون کم دارم. یا اگر من مهاجرت نکنم و توی ایران بمونم از اون عقب افتادم. این حس هم به مرور با ارضا نشدن نیاز‌های زندگی و هدف‌هایی که توی جوونی برای خودمون میذاریم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه تا جایی که تحمل‌کردنش زندگی رو به دهمنون زهر می‌کنه.

یک مسئله دیگه هم توجه نکردن به سختی‌های موجود توی هر مسیریه. ما وقتی به اپلای و مهاجرت فکر می‌کنیم عمدتاً به خلاص‌شدن از مشکلایی توی ایران داریم فکر می‌کنیم و خوبی‌های اونجا. در حالی که سختی‌های اون رو تا وارد مسیرش نشیم حقیقتاً درک نمی‌کنیم. توی ایران هم می‌خوایم هم خوبی‌های اون طرف رو داشته باشیم و هم تفریح و زندگی با خونواده‌مون رو و این نشدنیه.

همه این نارضایتی‌ها باعث می‌شه ما به رفتن میل پیدا کنیم. اما یه دسته‌ای هستند که من توی ایران دیدم موندند و به راحتی هم نظرشون عوض نشده:‌ رفقایی که وارد جو کارآفرینی یا خوندن رشته mba شدند و الآن هم پول خوبی درمیارن. این‌ها تا حدی نیاز‌های اولیه‌شون یا حتی نیاز‌های سطح بالاترشون ارضا شده و خیلی رو به مقایسه نمیارن. به نظرم اگر شرایط اقتصادی ایران بهبود پیدا کنه نظر خیلی از آدم‌هایی که قصد مهاجرت دارند عوض می‌شه. چیزی که خیلی سخته عملی بشه.

پی‌نوشت: ان‌شالله بعداً یک متنی می‌نویسم در ستایش رفتن و توضیح می‌دم که اگر بخوام برم، و البته مهاجرت نکنم، به چه دلایلی می‌رم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دانشگاه به چه دردی می‌خورد؟

مقدمه اول: بهانه این نوشته سؤال یکی از بستگان و دوستانی هست که چند وقتیه در مورد مسائل مربوط به رشته/دانشگاه‌ش با من مشورت می‌کنه. در واقع ماجرا از آن‌جا شروع شد که من دانشگاه شریف قبول شدم و عده‌ای فکر کردند که کار خیلی بزرگی کردم! هنوز هم که هنوزه تصورم این هست که رتبه دو رقمی کنکور و قبول‌شدن در دانشگاه شریف چندان هم سخت نیست؛ هر چند که ظاهراً عمده مردم چنین تصوری ندارند. در واقع همین کوچیک‌دیدن دستاورد‌هام باعث شده که بعضی وقت‌ها با کمبود اعتماد به نفس رو‌به‌رو بشم و وقتی که خودم را بقیه مقایسه کردم کمی روحیه گرفتم. ولی خب در مجموع هنوز هم با این قضیه کلنجار می‌رم. سعی می‌کنم این ماجرا را در یک پست مجزا باز کنم.

بگذریم. بهانه را توضیح می‌دادم. دوست من،‌ مهدی،‌ هر از گاهی در دورانی که برای کنکور کارشناسی می‌خواند از من مشاوره می‌گرفت. از همان سوال‌هایی که عمده کنکوری‌ها می‌پرسند و بعداً‌ به نظرشان مسخره می‌رسد: چه کتابی بهتر است؟، کلاس بروم یا نه؟، درصد‌های من اینست با این‌ها نا‌امید شدم،‌ چه کنم؟ و از این طور سوالات. البته منم در دوران کنکورم از این سوالات می‌پرسیدم اما نه به غلظت مهدی. و البته از مهدی هم غلیظ‌تر هست و برای همین به نظرم چندان هم افراط نمی‌کرد. حالا هم که دانشگاه رفته و همان رشته من (مهندسی مکانیک) را می‌خواند، همان جنس سوال‌ها را و بلکه ساده‌تر می‌پرسد: با چه استادی بردارم؟، چند واحد بردارم؟،‌ کدام درس مهم‌تر است؟ و از این طور سوالات. در اصل غلظت سؤال‌هاش بیشتر شده و به نظرم به خاطر این هست که به یک طریقی بهش القا شده که این تصمیم‌ها خیلی مهمه.

دکتر دورعلی،‌ استاد دوست‌داشتنی دانشکده ما، یک روز سر کلاس گریزی به جلسات مشاوره انتخاب گرایش برای ارشد زد. یک گروهی به دکتر گفته بودند که بیا و برای سال آخری‌های کارشناسی سخنرانی کن و در مورد تفاوت گرایش‌ها توضیح بده و آن‌ها را برای انتخاب گرایش راهنمایی کن. او هم عصبانی شده بود که مگر این‌ها بچه اند و همه بالای 20 سال سن دارند و خودشان باید برای خودشان تصمیم بگیرند و باید یاد بگیرند که خودشان برای انتخاباتشان جستجو کنند و انتخاب کنند. این راه حل‌ها یعنی ما نمی‌گذاریم روی پای خودشان بایستند.

تصور من این است که حتی اگر والدین و مدرسه تا پیش از کنکور تصمیم‌گیری را به بچه،‌ حداقل در مواردی، یاد داده باشند،‌ در دوران کنکور چنان ترسی به جان بچه‌ها می‌اندازند که کاملاً تصمیم‌گیری را فراموش می‌کند و بار نتایج تصمیم‌هایش را به دوش سایرین می‌اندازد. چنان بچه درگیر نظرات مختلف و عموماً‌ متضاد مشاوران می‌شود که گیج می‌شود و هیچ تصمیمی نمی‌گیرد. بزرگ‌کردن کنکور پیش چشمان بچه هم این تصور را برایش ایجاد می‌کند که تحصیلات دانشگاهی یگانه عامل رستگاری است. این می‌شود که در دانشگاه هم همین روند را ادامه می‌دهد و هر چه می‌گذرد از اشتباه‌کردن و تصمیم اشتباه بیشتر می‌ترسد.

الآن کاری با این‌که ترس از اشتباه چه به جان جامعه می‌اندازد ندارم. مسئله اصلی آخرین سوالی است که از من پرسید و نشون داد که واقعاً‌ تصور می‌کنه خیلی آینده تحصیلی اهمیت داره. جواب من سه جمله بود:

- به نظر شما مشکلی در آینده تحصیلاتی من پیش نمیاد؟

- آینده تحصیلاتی چندان اهمیتی نداره. آینده کاری هم چندان ارتباطی با تحصیلات نداره. ان شالله هممون عاقبت بخیر بشیم.

مقدمه دوم: پشت این سه جمله‌ای که جواب دادم، برداشت‌هایی بود که از صحبت‌ها و نوشته‌های محمدرضا شعبانعلی داشته‌ام، مشاهده‌هایی که در طول این چند سال کرده‌ام و بعضی از کتاب‌ها و مقاله‌های مرتبط با صنعت و تکنولوژی نوین خوانده‌ام و به مرور به باور من تبدیل شده. البته که ممکن است اشتباه هم باشد یا نظرم تغییر کند. آن‌چه در ادامه می‌نویسم بسط این سه جمله است.

اصل مطلب

1. آینده تحصیلاتی چندان اهمیتی نداره

اون چیزی که در این بخش قصد دارم توضیح بدم بیشتر به مبحث دانشگاه و تغییرات دنیا و نقشی که باید از دانشگاه انتظار داشته باشیم بر می‌گرده. اخیراً دکتر گلشنی سخنرانی در دانشگاه شریف داشتند و از وضعیت خراب دانشگاه‌ها،‌ مخصوصاً شریف، حسابی گلایه می‌کردند و مشکلات دانشگاه رو برمی‌شمردند و در نهایت هم گفتند که دانشگاه در حال سقوط است. یکی از چیز‌هایی که اشاره کردند، فارغ‌التحصیل‌های بی‌کیفیت، ناتوان،‌ و بی‌مهارت از دانشگاه بود. اون چیزی هم که من قصد دارم اشاره کنم همینه.دروسی که در دانشگاه ارایه می‌شه اصلاً دانشجو رو برای فضای کار آینده آماده نمی‌کنه و سبک تدریس هم طوری شده که دانشجو‌ها بتونن جواب سوال‌های امتحان رو بنویسند نه این‌که مسئله‌های واقعی رو به خوبی حل کنند. در اصل، دروسی که در دانشگاه ارایه می‌شه چند تا مشکل داره. قدیمیه، الزاماً توسط استاد مسلط به اون مفهوم و استادی که کاربرد اون موضوع رو بلد باشه ارایه نمی‌شه، الزاماً‌ به کار نمیاد، و به روش مؤثر ارایه نمی‌شه. قبل از توضیح این‌ها باید بگم که من خیلی ایده‌آل‌گرام و برای همین شاید این توضیح‌ها خیلی رادیکال به نظر برسه.

به نظر من یکی از شروط ارایه درس صلاحیت استاد ارایه‌دهنده اون درسه. برای همین هم اعتقاد دارم که دانشگاه‌های متوسط و ضعیف به هیچ دردی نمی‌خورند و صرفاً یک مدرک بی‌خاصیت ارایه می‌دن (البته در مورد سایر دانشگاه‌ها هم صادقه ولی بعضاً به دلایل دیگه). استاد‌ها صرفاً باید دروسی رو ارایه بدن که در حوزه تخصصی اصلی اون‌هاست. علاوه بر این باید به تدریس‌کردن هم علاقه داشته باشن. توی رفقای خودم،‌ چه کسایی که کارشناسی رو توی دانشگاه خودمون بودند و چه کسایی که جای دیگه‌ای بودند، دیدم که انتخاب پروژه کارشناسی و گرایش ارشد تا حد خیلی زیادی وابسته به علاقمندشدن به یه استاد بوده تا به یه حوزه. در اصل، ما ها به ارایه جذاب یه مبحث علمی علاقمند شدیم و اون رو به عنوان پروژه کارشناسی یا گرایش و تز ارشد انتخاب کردیم. البته یه حالت دیگه هم برای انتخاب گرایش بوده که اون معیار «توی بورس بودنه»‌ که خارج از مبحث ماست (اجبار گرایش هم که کلاً خارج از بحث انتخاب گرایشه!)

دروسی که توی دانشگاه ارایه می‌شه هم عمدتاً ناکارآمدند و بعداً توی انجام پروژه‌‌های واقعی خیلی به دردی نمی‌خورند و اون‌هایی هم که به درد می‌خورند کاملاً فراموش شدند و باید باز‌آموزی بشن. مثال‌هایی که توی درس‌های به درد بخور ارایه می‌شه چنان ساده‌سازی شده هست که زمان مواجه‌شدن با مسئله واقعی قابل الگوبرداری نیستند. در کنار این‌که توی دانشگاه به ما یاد نمی‌دن چطور یه مسئله واقعی رو به تعدادی مسئله کوچک‌تر و قابل حل بشکنیم و بعد دوباره همه چیز رو سر هم کنیم تا مسئله واقعی حل بشه. سختی ارایه به این شکل هم باعث شده وقتی استادی چنین روشی رو ارایه کنه همه فراری بشن و سمت اون استاد نردند. امان از تنبلی!

حذف دروس به درد نخور از چارت درسی هم مسئله خیلی بغرنجیه. این اختلاف هنوز هم وجود داره که اگر چیزی ممکنه در آینده به کار یک مهندس بیاد باید اون رو از قبل یاد بگیره یا نه؟ مثلاً عمده مهندس‌های مکانیک در آینده هیچ نیازی به قضیه گرین و استوکس توی حل مسائل واقعی ندارند ولی حتماً‌ باید اینو توی ریاضی عمومی 1 و 2 یاد بگیرند. من توی دوره ارشدم هیچ نیازی به کل 14 واحد ریاضی که پاس کردم نداشتم؛ هیچ انتگرال و مشتقی نگرفتم و عمده نیازم با 3-4 تا درس خاص حل می‌شد. خب دلیل هدر دادن این همه وقت من چی بود؟

ارایه دروس در دانشگاه‌ها یه ارایه سنتیه و سازگار با شرایط امروز نیست. من فعلاً‌ کاری با مبحث پژوهش صرف و گرفتن دکترا ندارم و بحثم ارایه مهندس برای حل مسائل واقعی مهندسی در بازار کاره. برای این‌طور آدم‌ها باید بسته به حوزه کاری‌شون یه سری درس خاص ارایه بشه و تمرکز عمده روی نحوه حل مسائل مهندسی با رویکرد کار گروهی باشه. این چیزیه که ما هیچ‌وقت درست یاد نگرفتیم. علاوه بر این، روند تکنولوژی داره به سمتی می‌ره که برای حل همه مسائل از کامپیوتر استفاده می‌شه و عمده کار‌ها اتوماتیک شدند. توی این دنیا باید یاد بگیریم که چطور شغلی داشته باشیم که دوام داشته باشه و یه کامپیوتر جامون رو نگیره. به نظرم بهترین راه اینه که خودمون بتونیم فرایند اتوماسیون رو اجرا کنیم و برنامه‌هایی بنویسیم که جای آدم‌ها رو می‌گیره.

به نظرم دستاورد‌های مهم دانشگاه باید این‌ها باشند: نحوه حل مسائل مهندسی و شکستن اون‌ها به مسائل کوچک‌تر،‌ نحوه یادگرفتن چیز‌هایی که بلد نیستیم، و مهارت‌های نرم مثل کار گروهی و مهارت‌های ارتباطی. اگر واقع‌بین باشیم و با شرایط فعلی کنار بیایم متوجه می‌شیم که بستر مناسبی برای یادگیری حل مسائل مهندسی در دانشگاه‌ها وجود نداره. اما اگر کمی باهوش باشیم از پروژه‌های درسی و تز‌هامون تا حدی می‌تونیم یاد بگیریم که چیز‌هایی که تا حالا بهمون درس ندادند رو چطور یاد بگیریم. یه بستر مهم دیگه که بعضی از دانشگاه‌ها فراهم می‌کنند و البته به مرور از طرف دانشجو‌ها به فراموشی سپرده شدند یادگرفتن مهارت‌های نرم هست.

دانشگاه‌های باسابقه و جاافتاده این ویژگی رو دارند که گروه‌های دانشجوی زیادی رو به خودشون دیدند و همین باعث شده نهاد‌های دانشجویی خوبی توی زمینه‌های مختلف توی اون‌ها رشد کنه و به خاطر توالی نسل‌های دانشگاهی،‌ این نهاد‌ها باقی موندند. چندان مهم نیست که توی کدوم یکی از نهاد‌ها فعالیت می‌کنیم، سیاسی،‌ ورزشی، علمی،‌ فرهنگی یا تفریحی؛ مهم اینه که فعالیت در این نهاد‌ها باعث می‌شه تمرین کار گروهی بکنیم، تعامل با هم‌دیگه رو یاد بگیریم و تجربه حداقلی از مواجه شدن با اجتماع داشته باشیم. مخصوصاً که جامعه ما طرز رفتار متقابل دختر و پسر رو هم یاد نداده و این یه فرصت مناسب و کم‌خطر! برای یاد‌گیری این موضوع هست.

از همه این‌ها که بگذریم، توجه به این موضوع خیلی مهمه که مدرک تحصیلی حداکثر 5 سال اعتبار داره و بعد از اون، برای معرفی خودمون توی بازار کار سابقه کاری ماست که مهمه نه مدرکی که 5 سال پیش گرفتیم. و البته وقتی که هیچ تجربه کاری نداریم تنها چیزی که برای ارایه داریم مدرک تحصیلی‌مون هست و باید توجه کنیم که این مزیت رقابتی خیلی بزرگی نیست چون آدم‌های مثل ما خیلی خیلی زیادند.

2. آینده کاری هم چندان ارتباطی با تحصیلات نداره

بازار کار یه بازار پویاست به این معنی مثلاً امروز به 1000 نفر مهندس مکانیک با تخصص‌های الف و ب و ج نیاز داره و پس‌فردا به 200 نفر مهندس شیمی با یه تخصص‌های مختص به زمانش. این تغییراتِ نیاز بازار کار امروز به وجود میاد اما دانشگاه قابلیت تطبیق خودش با نیاز بازار کار رو نداره و اگه در لحظه نیاز بازار کار هم معلوم باشه، با اغماض دانشگاه 2 سال طول می‌کشه تا خروجی مورد نیاز بازار رو تأمین کنه و خب بازار هم توی این مدت بی‌کار ننشسته و یه جوری نیازش رو تأمین کرده و این‌جاست که حسنی می‌مونه و حوضش! هر چند که توی بعضی از حوزه‌های نوظهور تأمین نیاز بازار کار به سرعت انجام نمی‌شه و این عطش تا چند سال باقی می‌مونه اما یه پارادوکس هنوز هم باقیه: مگر نیاز به مهندس‌های مکانیک چقدر هست که هنوز با این شدت توی دانشگاه‌ها ظرفیت دارند؟ چرا این سیگنال بازار به دانشگاه نمی‌رسه و ظرفیت این رشته رو کاهش نمی‌ده؟ حدس می‌زنم این سؤال به سیاست‌گذاری بر‌می‌گرده که در حوزه من نیست اما به هر حال نیاز هست که جواب داده بشه.

در حال حاضر با مشاهدات من،‌ این طور به نظر می‌رسه که بازار کار در ایران به فارغ‌التحصیلان دو رشته «مدیریت کسب‌و‌کار» و «مهندسی نرم‌افزار» نیاز داره. البته خیلی از کسب‌و‌کار‌هایی که مرتبط با مهندسی نرم‌افزار هست بدون تحصیلات آکادمیک هم قابل دستیابیه اما دسته‌ای از اون‌ها هستند که آشنایی با مباحث آکادمیک می‌تونه امتیاز محسوب بشه. الآن بازار کسب‌وکار‌های دیجیتال در ایران به سرعت در حال گسترشه و از اون‌جایی که از روند جهانی خیلی خیلی عقب هستیم تصور می‌کنم که تا پرشدن ظرفیت این بخش از بازار خیلی فاصله داریم.

علاوه بر این، یه پدیده آماری در داخل کشور (و احتمالاً خیلی جاهای دیگه دنیا) برقراره: شغل بخش زیادی از شاغلان ارتباطی با رشته تحصیلی اون‌ها نداره. از اون‌جایی که بازار کار یه موجود طبیعی هست،‌ امکان تغییر ناگهانی توی اون وجود نداره. پس بعد از جای‌گیری ما در بازار کار،‌ ما هم با خواص اون کنار میایم. پس با احتمال زیاد شغل ما هم ارتباطی با رشته تحصیلی‌مون نخواهد داشت! در مورد این‌که در مواجهه با این دانسته باید چکار کنیم یه پیشنهاد دارم: سراغ کاری برید که دوستش دارید.

میهایلی یه دانشمنده که یه معیار خیلی خوب برای تشخیص کاری که دوست داریم ارایه کرده: کاری که توش غرق می‌شیم و گذر زمان رو حس نمی‌کنیم و اسم این وضعیت رو غوطه‌وری (Flow) گذاشته. یه کتابی هم به همین اسم داره که هنوز فرصت نکردم بخونمش. اگر به سمت انتخاب کاری با شاخصه غوطه‌وری بریم و همه یادگیری‌هامون رو هم حول همین وضیعت قرار بدیم کم‌کم به درجه‌ای از حرفه‌ای بودن توی اون حوزه می‌رسیم که رزومه‌مون انقدر بزرگ می‌شه که مدرک دانشگاهی‌مون کاملاً زیر سایه اون گم میشه. بنابراین توی بازار کار هم می‌تونیم مزیت رقابتی قابل قبولی داشته باشیم.

یکی از ویژگی‌های بازار کار فعلی کاهش پروژه‌های عمرانی دولتی به دلیل کمبود بودجه دولتیه. توی این وضعیت، شغل‌های پیمان‌کاری واقع در زنجیره متصل به دولت در وضعیت خیلی بدی قرار دارند. یک زمانی که با دکتر کیامهر صحبت می‌کردم گفت

توی وضعیت رکود اقتصادی،‌ بهترین بیزینس اونیه که به مردم جنس بفروشه یا خدمات ارایه بده، چون مردم پول نقد دستشون دارند و همون موقع پول می‌دن.

در این شرایط، بازار کار بیشتر متناسب با نیاز مردم شکل می‌گیره تا پروژه‌های تعریف‌شده دولتی. و توی این شرایط سهم مهندس‌هایی از جنس ما خیلی کمتر میشه. تصور می‌کنم پرکشش‌ترین سگمنت بازار کار در این شرایط بخش بازاریابی و فروش باشه.

یکی دیگه از چیز‌هایی که در کسب‌و‌کار‌های ایرانی کمتر به سراغش می‌رن کسب‌و‌کار‌های مبتنی بر صادراته. درسته که توی این حوزه به دلیل روابط آشفته با جهان خارج کار سختی داریم،‌ اما بازار کار متفاوتی داریم. فکر می‌کنم شرکتی که با مشکل فروش و کمبود پروژه‌های دولتی مواجه شده باید عمده تمرکزش رو روی فروش محصول و خدماتش به خارج از کشور بذاره و دست از سر این دولت در حال احتضار برداره.

چند وقت پیش یه تحلیلی می‌خوندم که بچه‌های دهه 70ای زودتر جذب بازار کار میشن و مثل دهه 60ای‌ها صبر نمی‌کنن که اول درسشون تموم بشه بعد برن سراغ کار. غیر از این هم یه تغییر روندی توی جذب دانشجوهای کارشناسی شریف اتفاق افتاده که رتبه‌های بالای کنکور به جای برق که قبلاً رشته توی بورسی بود، کامپیوتر رو به عنوان رشته اول توی دفترچه انتخاب می‌کنند. این‌ها نشون می‌ده که مردم دارند از بازار کار سیگنال می‌گیرند اما این‌که دانشگاه‌ها و سیاست‌گذار‌ها کی قراره رفتار درستی نشون بدند رو خدا عالمه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰