نگاهی از درون : Insider's View

برداشت‌های پیش‌پاافتاده

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

سفرنامه مشهد

سفرنامه مشهد

هر چند که کم به مشهد نرفتم اما هنوز مشهد رو نمی‌شناسم. حتی درست اسم خیابون‌هایی که به حرم می‌خوره رو هم نمی‌دونم.  علت هم برمی‌گرده به رفتار خاصی که خونواده ما با مقوله مشهد و زیارت دارند. هر باری که خونوادگی (و حتی با دانشگاه) رفتیم مشهد، بیشتر از 4 روز نبوده و از اون‌جایی که خونواده مذهبی هستیم هدف رو روی ماکزیمم کردن زمان حضور در حرم گذاشتیم. بنابراین جایی جز زیارت امام رضا (ع) نرفتیم. با این اوصاف تنها چیزی که من درست یاد گرفتم اینه که چطور از هتل خودم رو در سریع‌ترین زمان ممکن و از راحت‌ترین مسیر ممکن به حرم برسونم! بنابراین تقریباً بقیه چیز‌هایی که از مشهد تعریف می‌شه مثل رستوران پسران کریم یا طرقبه و شاندیز رو تجربه نکردم و فقط یک بار با دانشگاه رفتم پارک آبی.

تصور من اینه که اگه زمانی که در مشهد هستیم رو برای کاری غیر از زیارت بذاریم بعداً‌ پشیمون می‌شیم و البته اون کار هم خیلی بهمون خوش نمی‌گذره و احساس عذاب وجدان می‌کنیم. برای همین به نظرم بهترین استراتژی در مورد مشهد رفتن اینه که برنامه بریزی و بری مشهد و تمام وقت زیارت کنی و بعد از اون بری شمال یا هر جای دیگه و تمام وقت تفریح کنی. این تصور که مشهد جای زیارته برای عمده آدم‌های مذهبی وجود داره، در حدی که زیباکلام که به لیبرال بودن معروفه هم یه این‌طور نظری داشت. (الآن که می‌گردم متنش رو پیدا نمی‌کنم)

به واسطه همین تجربه محدود، این سفرنامه به اندازه سفرنامه کیش پر و پیمون نخواهد بود. من هم مشاهدات خودم رو از هتل و آستان امام رضا (ع) این‌جا می‌نویسم.

هتل (اقامت‌گاه)

تجربه اقامت من در مشهد دو وجه کاملاً‌ متفاوت داره. یکی مال زمانیه که با خونواده رفتم مشهد و دومی با دانشگاه. تقریباً تمام اقامت‌های من همراه با خونواده توی هتل‌های 3 ستاره نزدیک حرم بوده و با دانشگاه هم دو تا حسینیه رفتیم که دور هم کف حسینیه خوابیدیم و لذت بردیم. هر چند که سبک حسینیه‌ای خیلی سبک باحال و جذابیه ولی فقط مناسب دوران دانشجوییه. اما چیزی که این‌جا می‌خوام بنویسم در مورد دو سه مورد هتلی هست که دفعات آخر تجربه کردم.

من هتل‌های صادقیه طوس، کیان و اطلس رو رفتم و می‌دونم که دو تای اولی مال یه خونواده هست و اون خونواده یه سهمی توی سومی داره. بنابراین شاید این موردی که می‌نویسم تحت تأثیر این عامل باشه. ماجرا اینه که من توی این‌جاها خونواده‌های عرب زیادی دیدم که ظاهراً عمدتاً عراقی بودند. در مورد این‌که سوری یا لبنانی بودند خبری ندارم اما می‌دونم که قبل از قائله آتش‌زدن سفارت عربستان، مسافر‌های شیعه زیادی از عربستان به مشهد میومدند. یکی از کارکنان رده بالای هتل تعریف می‌کرد که قبلاً اوضاع درآمدی خیلی خوب بود و همیشه اتاق‌های هتل پر بودند. اما الآن با این وضعیت، مسافر‌های عربستانی نمیان و برامون چند تا مشکل درست شده. اول این که مجبور شدیم تعدیل نیرو کنیم. چون باید هتل سرپا باشه و وقتی که درآمد کافی نداشته باشیم نمی‌تونیم همه نیرو‌هامون رو نگه داریم.

مسئله بعدی افزایش جرم و جنایته. این موضوع در نگاه اول خیلی بی‌ربط به نظر میاد اما باید کمی شکافته بشه. ظاهراً یه سری عرب‌زبان مهاجر در مشهد وجود دارند که اوضاع مالی چندان خوبی هم ندارند و با رونق گرفتن حضور مسافران عرب‌زبان، کار پیدا می‌کنند و به عنوان راهنمای اون‌ها پول درمیارن. مثلاً هتل یا پزشک معرفی می‌کردند و در ازای اون پورسانت می‌گرفتند. اما الآن که مسافر‌های عرب کم شدند، بخشی از اون‌ها هم بی‌کار شدند و راهی برای درآمدزایی ندارند. این قضیه ظاهراً کمی روی امنیت شهر (نمی‌دونم چه منطقه‌ای از شهر) تأثیر گذاشته. یاد ضرب‌المثل «یه نادونی یه سنگی رو میندازه توی چاه و هزار تا عاقل هم نمی‌‌تونن اونو در بیارن» افتادم. من توی مسیری که از هتل به حرم می‌رفتم دیدم که یه آدمی که معلوم بود ایرانیه اما عرب‌زبانه یه عربی رو دید و شروع کردم به عربی حرف زدن که من فقط اولش رو فهمیدم. می‌گفت: «السلام علیک یا حبیبی. أنا ابوسجاد ...» و از اون‌جایی که گفت ابوسجاد یادم مونده. این نشون می‌داد که این کسب‌و‌کار چیز جدیه و توی خیابون هم مشتری تور می‌کنند.

رستوران هتل اطلس سلف‌سرویسه و ظاهراً رستوران جدید طوس صادقیه هم سلف‌سرویس شده. یکی از مدیرهای هتل می‌گفت که شاید به نظر شما این مدل رستوران برای ما خرج بیشتری داشته باشه اما این‌طور نیست. به خاطر این‌که پرسنل کم‌تری می‌بره و هزینه مصرف غذای بیشتر رو جبران می‌کنه. البته این رو نگفت که غذای سلف‌سرویس‌شون گرون‌تره. این‌طوری که می‌گفت این ویژگی سلف‌سرویس بودن برای عرب‌ها خیلی جذابه و توی انتخاب هتل‌شون تأثیرگذار. احتمالاً برای همین رستوران طوس صادقیه رو هم تغییر دادند.

من برای این‌که وضعیت اقتصادی عراق رو بفهمم یه گشتی توی اینترنت زدم و نتایجی که به دست آوردم یه مقداری عجیب به نظر می‌رسه. ماجرا اینه که تورم عراق بعد از سال 2008 زیر 7 درصد بوده و الآن 2 درصده (منبع). رشد اقتصادی‌شون هم با این‌که نوسانی بوده اما بعد از سال 2000 همیشه مثبت بوده (منبع) و حتی از ایران هم بیشتر. تصور من این بود که به خاطر جنگی که توی عراق برقراره باید اوضاع اقتصادی خیلی خرابی داشته باشند. ویکی‌پدیا می‌گه ضریب جینی اون‌ها 29.5 هست که پایین حساب می‌شه و این نشون می‌ده که توضیع درآمدی‌شون به یکنواختی نزدیکه و شکاف طبقاتی زیادی ندارند. حداقل از ایران خیلی بهتره. البته GDP سرانه‌شون 3000 دلار در سال از ما کمتره که نشون می‌ده وضع بدتری از ما دارند. من انتظار داشتم که برای یه کشور درگیر جنگ داخلی وضعیت اقتصادی اسف‌ناکی وجود داشته باشه و پولی نداشته باشند و تورم بی‌داد کنه؛ اما این‌طور نیست. توی پیش‌بینی‌ها هم دیدم که اوضاع خیلی براشون بد نیست. امیدوارم که اوضاعشون بهتر بشه چون هم برای اون‌ها بهتره و هم برای ما.

یه مبحث جالب دیگه تعدد هتل‌ها در مشهده. یادمه یه جایی توی BBC یه تحلیلی زمان حول و حوش انتخابات نوشته بود که هتل‌سازی در مشهد از حد جذب مسافر رد شده و برای همین ظرفیت خالی زیادی دارند. خب من خیلی به این گزاره مطمئن نیستم. حداقل احساس می‌کنم که هتل‌های اطراف حرم نسبتاً پر می‌شن. می‌گن اگر هتل زیر 40% مسافر داشته باشه ضرر می‌ده. به نظرم می‌رسه شاید ظرفیتشون به 90% درصد نرسه اما زیر 40% هم نمیشه. اما در مورد فضای دور از حرم خیلی مطمئن نیستم.

یه نکته دیگه هم اینه که برای جذب و نگه‌داری مسافر یه سری تکنیک جدید استفاده شده. قبلاً یکی از تکنیک‌ها که هنوز هم قدیمی‌ها خیلی باهاش جذب می‌شن موندن 10 روز در مشهد بود، به خاطر این‌که می‌تونستن نمازشون رو کامل بخونن. کلاً این حس نماز شکسته یه چیز عجیب غریبیه. من که درست متوجهش نشدم. اما برای امروزی‌ها نماز شکسته جذاب‌تره چون زودتر به دنیای مادی برمی‌گردند. اگر دقت کنید جذابیت‌های دنیای مادی‌ هم در مشهد زیاد شده. رفتن به پارک آبی یعنی حدود نصف روز اضافه‌تر (یا نصف روز نرفتن به حرم در صورت عدم افزایش زمان مسافرت). شاندیز و طرقبه هم که از قدیم بوده. الآن مراکز خرید بزرگ هم غیر از بازار رضا اضافه شده. اما در مورد هتل‌ها یه تغییر اتفاق افتاده و اون سبک جدید هتل‌ها مثل هتل درویشی و الماس و شبیه به این‌هاست. بازار هتل‌ها در گذشته حداکثر با غذا جذاب می‌شد وگرنه که همه یه اتاق نسبتاً شبیه به هم داشتند و امکانات خاصی وجود نداشت. الآن یه سهمی از بازار هتل‌های قدیمی به خاطر وجود هتل‌های گرون‌قیمت و خوش‌ساخت جدید گرفته شده. سایر هتل‌ها هم غیر از مسافر ایرانی به مسافرهای شیعه خارجی رو آوردند که می‌تونه در دراز مدت تحولاتی رو هم به خاطر اختلاط فرهنگی داشته باشه.

من هر وقت می‌رفتم مشهد به یه تعدادی از مغازه‌ها و فروشگاه‌ها مشکوک بودم. مثلاً نقره‌جاتی‌ها. همیشه برام سوال بود که این محصول گرون‌قیمت و بزرگ رو چرا باید از مشهد خرید. مخصوصاً که من اصفهانیم و می‌دونم که یکی از بهترین صنایع نقره کشور توی اصفهانه و حتی خانواده پرورش به اسم نقره شناخته می‌شن. این دفعه آخری یکی می‌گفت که عمده خرید از این نقره‌جاتی‌ها عرب‌ها هستند و ظاهراً این هنر توی کشورشون چندان پیدا نمی‌شه و بهش علاقه دارند. مثلاً هتل کیان توی یه کوچه قرار گرفته و نزدیک اون یه فروشگاه نقره‌آلات هست که اگر با این مسائل آشنا نباشی فکر می‌کنی طرف یه ابله به تمام معناست که وسط کوچه تنگ و بی‌کلاس اومده مغازه جنس لوکس زده.

اما هنوز هم به یه تعداد دیگه‌ای مغازه شک دارم. مثلاً مغازه‌های بدلی‌جات یا انگشتر و تسبیح و از این طور چیز‌ها به شدت پیدا می‌شه. هر چقدر فکر می‌کنم نمی‌فهمم چقدر این‌ها مشتری دارند که هنوز سرپا هستند.

زیارت

زیارت و حرم هم مقوله جالبیه. از دیدگاه من بخش عمده‌ای از زیارت یه امر فردیه و برای همین نباید آدم‌ها برای هم‌دیگه مزاحمت ایجاد کنند. قبلاً این موضوع رو یه تعدادی نمی‌فهمیدند (و هنوز هم نمی‌فهمند اما فکر کنم اوضاع بهتر شده) و خودش رو توی حرم نشون می‌داد که یکی بلند داد می‌زد صلوات بفرستید و یه جماعتی هم بلند صلوات می‌فرستادند و باعث می‌شد هر چی تو ذهنت جمع کرده بودی به باد بره. الآن هم ظاهراً این کج‌فهمی به یه عده از برگزار‌کننده‌های مراسم آستان قدس سرایت‌کرده و اوضاع افتضاح شده. هر چند که یه مقداری از نابسامانی‌های قدیم برطرف شده. اما منظورم چیه:

یادمه وقتی بچه بودم و مشهد می‌رفتیم، توی بعضی از صحن‌ها سخنرانی برقرار بود. یکی از صحن‌ها رو هم اسمش رو گذاشته بودیم صحن عرب‌ها. چون اون‌جا سخنرانی عربی بود و یه جماعتی از اعراب هم پای سخنرانی نشسته بودند. نکته جالب این بود که وقتی وارد صحن مجاور می‌شدی یه آخوند دیگه داشت در مورد یه موضوع دیگه سخنرانی می‌کرد که معمولاً هیچ ربطی به قبلی نداشت! یعنی حتی حول یه موضوع واحد هم سخنرانی نمی‌کردند. عملاً یه منبری بود که برای این که خالی نمونه یکی اون‌جا صحبت می‌کرد. الآن این نابسامانی حذف شده و همه‌چیز به مدد تکنولوژیِ توسعه‌پیدا‌کرده در غرب، حل شده. یعنی یک سخنران در رواق تازه‌ساز و هیچ‌وقت تمام‌نشدنیِ امام‌خمینی سخنرانی می‌کنه و صداش با بلند‌گو در تمام صحن‌ها پخش می‌شه. تنها جایی که صدا نمیاد یه منطقه خیلی کوچیکی از حرم امام رضا (ع) هست. بعضی وقت‌ها هم رواق زیرزمینی (فکر کنم اسمش دار الحجه باشه) هم یه سخنران مجزا داره. مشکل این‌جاست که هنوز درک نکردند که آدم‌هایی که اون‌جا میان برای شنیدن سخنرانی نمیان، برای زیارت امام رضا (ع) و خلوت‌کردن با خودشون و امامشون اومدند و نیاز به سکوت و آرامش دارند. بنابراین وقتی دنبال جایی برای نشستن و فکر کردن می‌گردی به سختی پیدا می‌کنی. رفتار مردم هم حرف من رو تأیید می‌کنه و کافیه بهشون توی رواق امام‌خمینی یا صحن‌ها دقت کنید تا ببینید چند درصد به سخنرانی گوش می‌دن.

توی قسمت مردونه یه بخشی هست روبه‌روی ضریح حضرت که آدم‌ها ایستاده در حال دعا خوندن هستند. به نظرم اون حول و حوش بهترین بخش حرم مطهر هست. ساده، بی‌آلایش و روحانی. ای کاش از این رفتار مردم درس می‌گرفتند.

سمت خروجی ضریح، وقتی از زیارت خارج می‌شی وارد یه بخش دیگه‌ای میشین که برای خوندن نماز زیارته. از اونجایی که فضای خیلی کوچیکی برای جمعیت همیشه در صحنه وجود داره، بخش‌های جلویی هم مردم در حال نماز خوندن هستند. من چند سالی هست که دقت کردم و دیدم دو تا آخوند اون‌جا نشستند و دارند با صدای نسبتاً بلندی دعا می‌خونند. تا حالا ازشون نپرسیدم اما فکر می‌کنم برای بی‌سواد‌ها دعا می‌خونند. چون همیشه اطرافشون یه تعدادی پیرمرد مسن نشستند که احتمال بی‌سواد‌بودنشون می‌ره.

اگر بخش‌هایی از آستان مقدس امام رضا (ع) که سر و صدای ساختگی زیادی داره رو کنار بذاریم، یه آرامش خاصی اون‌جا موج می‌زنه. آرامشی که به این سادگی جای دیگه‌ای پیدا نمی‌شه. امیدوارم کم‌کم متولیان حرم حضرت هم متوجه این موضوع بشن و آرامش رو گسترش بدند.

پی‌نوشت: نوشتن این متن مدت زیادی طول کشید، و چند تکه شد. برای همین ممکنه احساس ناسازگاری در متن بکنید. در این مدت ذهن درگیری داشتم و فرصت نوشتن پیش نمی اومد. الآن هم به خاطر این‌که شاید یه مسافرت دیگه در پیش باشه به سرعت این متن رو تموم کردم که فرصت برای نوشتن سفرنامه احتمالی بعدی وجود داشته باشه. یه سفرنامه قدیمی از شهر ساری هم هست که به امید خدا اگر فرصت شد می‌نویسم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

خودباوری، افشا، رازداری و جامعه جمع‌گرا

چیزی که این‌جا می‌خوام بنویسم در اصل توجیهیه برای ننوشتن خیلی از مطالب دیگه‌ای که می‌شد نوشته بشن اما نمی‌شن. می‌شه اسمش رو خودسانسوری گذاشت یا محافظه‌کاری یا تعیین خط مشی نوشتن یا خیلی اسم‌های دیگه. این‌که نیت مسئله چیه یه بحثه، رفتاری که مشاهده می‌شه یه بحث دیگه هست.

من تا حالا چند تا مبحث برای نوشتن داشتم و حتی تا بخشی از اون‌ها رو هم نوشتم اما وسط نوشتن دست نگه داشتم و از انتشارشون صرف نظر کردم. با این‌که حوزه مباحث متفاوت بوده اما به نظرم ریشه مسئله به یه چیز برمی‌گرده: هنجار و فرهنگ.

چیزهایی که نوشته نشدند یا منتشر نشدند عمدتاً یا در گروه مباحث سیاسی قرار داشتند یا مباحث شخصی. مثلاً‌ الآن دارم کتاب «ایران بین دو انقلاب»‌ از یرواند آبراهامیان رو می‌خونم و مطالب زیادی به ذهنم می‌رسه که دوست دارم درموردشون بنویسم، اما تصور می‌کنم نگاهی که به مباحث تاریخ سیاسی می‌شه چنان مغشوش و غیرقابل پیش‌بینیه که از انتشارشون صرف نظر می‌کنم؛ هرچند که خیلی از اوقات احساس می‌کنم دارم افراط می‌کنم.

اما اون چیزی که من رو به این نتیجه رسوند که ریشه این طرز رفتار چیه اقدام به نوشتن چندتا مطلب در مورد زندگی شخصی خودم بود. بعضی از این تجربه‌ها آدم‌های دیگه رو هم شامل می‌شد و بعضی هم صرفاً در مورد خودم بود. برای این‌که مبحث رو شروع کنم دوست دارم نقل قولی از وبلاگ محمدرضا شعبانعلی بیارم. از اون‌جایی که نیم‌ساعت گشتم و اون پست رو پیدا نکردم، خلاصه مطلب رو به صورت ضمنی می‌نویسم.

محمدرضا می‌گفت که تعجب می‌کنم مردم توی اینستاگرام از غذاشون عکس می‌گیرن و میذارن ولی ما توی مدرسه، بهمون می‌گفتن که وقتی می‌خوای این خوراکی که برات گذاشتیم رو بخوری حواست باشه کسی نبینه چون ممکنه دلش بخواد اما پول نداشته باشه بخره.

این نقل از محمدرضا رو من هم با کمی تغییر اما از همین نگاه از خانواده خودم هم شنیده بودم. خیلی‌های دیگه هم از هم‌سن‌ و سال‌های من و بزرگ‌ترهامون هم شنیدند. اما الآن وضعیت فرق کرده. این مثالی که زدم نشون می‌ده که فرهنگ ما تغییر کرده و خیلی از مسائلی که قبلاً رعایت می‌شد رو رعایت نمی‌کنیم. اما مهم‌ترین تغییر به نظر من افشای حریم خصوصی هست.

عمده عکس‌هایی که توی اینستاگرام منتشر می‌کنیم یا پست‌هایی که توی فیس‌بوک می‌ذاریم یا توییت‌هایی که می‌کنیم بیان یک حال شخصی یا یک تجربه شخصیه. چیزی که قبلاً‌ اصلاً ابراز نمی‌کردیم. حتی احساس می‌کنم که ما هنوز هم توی فضای فیزیکی و تعاملات رو در رو هم از احوالات شخصی‌مون خیلی حرفی نمی‌زنیم و حریم خصوصی‌مون رو بیشتر حفظ می‌کنیم. علتش هم شاید فرهنگ متفاوت ما توی این دو تا فضا باشه. توی فضای فیزیکی ما فرهنگ چند هزار ساله رو به ارث می‌بریم که به مرور با اتفاقات تاریخی و تجربه خانواده‌ها شکل گرفته و انباشته شده اما فرهنگ ایجاد شده در فضای دیجیتال مدت کمیه که به وجود اومده و تحت تأثیر کاربراش بوده. تصور می‌کنم که یه مقداری از اون با فرهنگ غربی آمیخته شده و مقدار زیادی از اون هم با اعمال دهه شصتی‌ها جرقه زده شده. دهه شصتی‌هایی که به اولین شبکه‌های اجتماعی دیجیتال که توی ایران رواج داشت ورود پیدا کردند که معروف‌ترینشون هم فکر کنم یاهو 360 بود. من یادمه که توی دبیرستان حدود سال 86 یکی از دوستام توی یاهو 360 اکانت داشت و با یه ایرانی توی کانادا دوست شده بود. اون دوران البته چت‌روم‌های یاهو مسنجر خیلی معروف بودند و فکر اولین نمونه‌های حرفه‌ای دختربازی توی فضای دیجیتال در اون‌جا دیده شد؛ یاهو مسنجر چنان معروف بود و جدید که یه فیلم به اسم «قتل آنلاین» بر مبنای تعاملات یاهو مسنجر هم ساختند.

پرانتز: نه اون موقع و نه حالا حکومت درست از فضای دیجیتال سر در نیاورده و دلایل مختلفی داره. یکی از اون‌ها به نظرم جذب نشدن حرفه‌ای‌های فضای دیجیتال در حکومته.

زمانی که من قصد داشتم اون پست‌ها با محتوای شخصی رو منتشر کنم، این هنجار جا‌افتاده بهم تلنگر می‌زد که اینا حریم خصوصی هستند و چرا باید هر کسی از اونا خبردار بشه. مثلاً چرا باید از وضعیت زندگی‌ت و تجربه‌هات در دوران نوجوانی یا حتی همین چند سال پیش خبردار بشه. هنوز هم که این مسئله رو با انتشار کلی از پست‌های اینستاگرام و فیس‌بوک مقایسه می‌کنم به تناقض بر‌می‌خورم. اما به هر حال من با این هنجار‌ها بزرگ شدم و تغییرشون برام خیلی سخته.

تصور می‌کنم یه بخشی از بیان مباحث سیاسی هم از همین جنسه. نگاه حاکم بر کشور اینو می‌گه که چرا باید همه جا جار بزنید این مشکل توی مملکت هست یا ما این اشتباه رو کردیم. یه جمله‌ای هم همیشه بوده که در اعتراضی به بیان مشکلات تکرار می‌شده: «این ریختن آب به آسیاب دشمنه». بنابراین هدف اینه که هیچ اطلاعاتی از کشور بیرون نره و همه چیز بین خودمون باشه. البته دلایل دیگه‌ای هم برای این موضوع وجود داره اما به نظرم یکی از علل شکل‌گیری مخالفت با بیان مشکلات این بوده.

یکی از مباحثی که دکتر سریع‌القلم اشاره می‌کنه اینه که سیاست خارجی منطقه خاورمیانه بر مبنای «غرور ملی» اداره می‌شه نه «توسعه اقتصادی»؛ و همین باعث‌شده که سیاست خارجی در راستای گسترش بازرگانی و بهبود وضعیت اقتصادی کشور نباشه. زمانی هم که در این راستا حرکت شده عده‌ای اعتراض کردند که با این کار بیگانه به کشور حاکم می‌شه. این مسئله هم مثل همه مسائل اجتماعی-انسانی علل مختلفی داره اما من می‌خوام به دو مورد اشاره کنم: 1. تاریخ دوران قاجار و پهلوی و وابسته بودن ایران به قدرت‌های خارجی 2. فرهنگ بدون مشکل جلوه دادن داخل خانواده

توی دوران قاجار و پهلوی،‌ هرچند که استعمار به معنای واقعی توی کشور اتفاق نیفتاده بود، اما به دلیل مشکلات اقتصادی-نظامی موجود در کشور و عقب‌افتادگی علمی-صنعتی ایران بعد از وقوع انقلاب صنعتی، امکان قدرت‌گرفتن و استقلال جلوی قدرت‌های خارجی وجود نداشت. حکومت‌های مقتدر و حکمران‌های باکیفیت و منسجمی هم نداشتیم که این مشکلات رو حل کنند. بنابراین، در مقابل درخواست‌های خارجی توان ایستادگی چندانی نداشتیم. البته برخی از مقاطع دوران پهلوی اول و دوم به دلیل قدرت‌گرفتن اقتصاد ایران و کاهش مخالفت‌های داخلی ایستادگی بیشتری نشون دادیم اما به هر حال با معیار‌های فعلی وابسته حساب می‌شدیم. این موضوع به مرور به غرور ملی ما ضربه زد و باعث شد که الآن حساسیت زیادی روی مسئله حاکمیت ملی و غرور ملی وجود داشته باشه.

یه ضرب‌المثلی داریم که می‌گه: «طرف با سیلی صورت خودش رو سرخ نگه داشته» که کنایه از فقر و نداری یه فرد یا خانواده داره که اون رو اعلام نمی‌کنه و به قول ایرانی‌ها «آبرو داری» می‌کنه. این طور فرهنگ‌ها که به صورت کنایه و ضرب‌المثل و اصطلاح توی زبان فارسی جریان داره نشون می‌ده که ما دوست نداریم کسی از مشکلات داخلی‌مون باخبر بشه و از حریم خصوصی‌مون سر در بیاره. این‌که چقدر این کار عقلانی هست رو کاری ندارم. اما تصور می‌کنم این فرهنگ‌ها توی فضای سیاسی کشور هم تأثیر میذاره و خودش رو به شکل عدم تمایل به بیان مشکلات نشون می‌ده.

عدم تمایل به فهمیدن وضعیت داخلی خانواده در جاهای دیگه‌ای هم دیده می‌شه که منشأ متفاوتی داره. مثلاً هنوز هم کسی دوست نداره که دولت بدونه چقدر اموال داره و چقدر حقوق می‌گیره. زیباکلام توی کتاب «ما چگونه ما شدیم؟» توضیح می‌ده که به دلیل عدم تحقق مالکیت خصوصی در تاریخ ایران، این مسئله همیشه وجود داشته تا از دست‌اندازی پادشاهان به اموال مردم جلوگیری بشه.

همه این روضه‌هایی که خوندم برای این بود که بگم خیلی از مطالبی که نمی‌نویسم به دلیل زندگی در یک فرهنگ خاص و بزرگ‌شدن با این فرهنگه. شاید به مرور این هنجار‌ها برامون تغییر کنه و متفاوت زندگی کنیم. اما تا اون موقع کمتر در مورد سیاست و زندگی شخصی می‌نویسم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهاجرت،‌ مسئله این است!

مهاجرت،‌ مسئله این است!

از زمانی که وارد فضای کسب‌و‌کار شدم مدت زیادی نمیگذره و ان شالله به مرور تجربه خودم رو از این برخورد سهمگین با یه جامعه کاملاً متفاوت به نام فضای کسب‌و‌کار خواهم گفت. در اصل یک مطلب در مورد فضای مدیریتی شرکت‌های تازه‌کار نوشتم که به دلایلی انتشارش رو به تأخیر انداختم. اما چیزی که الآن می‌خوام در موردش بنویسم مرتبط با رفتار، نیاز‌ها و واکنش‌های آدم‌هاست و بیشتر می‌شه اسمش رو جامعه‌شناسی فضای کسب‌و‌کار گذاشت.

در این حوزه محمدرضای شعبانعلی چند‌تا رادیو مذاکره خیلی خیلی خوب داره که با پویا شفیعی، امیر تقوی و احمدرضا نخجوانی (تک‌تک و همه با هم) صحبت کرده. من این صبحت‌ها رو هم حدوداً یکی دو سال قبل از مشغول‌شدن به کار رسمی و هم بعد از اون (حدود 8-10 ماه بعد) گوش دادم و متوجه شدم که «شنیدن کی بود مانند دیدن!». علاوه بر اون، یکی از چیز‌هایی که این‌جا می‌خوام بنویسم اصلاً توی اون فایل‌ها نبود و شاید اون موقع به اندازه الآن جدی نبوده یا توی فضای شرکت‌های اون‌ها رواج نداشته یا مصلحت نبوده که توی فایل‌ها بذارن و اون مسئله مهاجرته.

من خیلی با واژه مهاجرت ارتباط برقرار نمی‌کنم و بیشتر از واژه رفتن خوشم میاد. دلیلش هم اینه که رفتن می‌تونه معنی برگشتن در آینده رو هم بده اما مهاجرت بیشتر حس باقی‌موندن و برنگشتن رو القا می‌کنه. و البته از اون‌جایی که من تصور می‌کنم این مملکت با مهاجرت‌کردن درست نمی‌شه و این‌جا مامان-باباهامون زندگی می‌کنن باید یه دستی به سر و گوشش بکشیم و توسعه‌ش بدیم. اما از اون‌جایی که بیشتر افرادی که می‌خوام در موردشون صحبت کنم قصدشون به مهاجرت نزدیک‌تره تا رفتن، برای همین من هم از این واژه استفاده می‌کنم.

آشنایی من با مسئله مهاجرت به طور جدی برمی‌گرده به زمانی که وارد دانشگاه شدم. دانشگاهی که من توش درس خوندم، طبق شنیده‌های مرسوم در جامعه، بیشترین آمار مهاجرت به خارج از کشور رو داره؛ تا جایی این شنیده‌ها غلیظ هستن که من تا مدتی فکر می‌کردم که جو اقدام برای پذیرش در دانشگاه‌های خارجی (که از این به بعد با واژه اَپلای (apply) جایگزین می‌شه) توی دانشگاه‌های دیگه چندان وجود نداره و اون‌ها هم شانس زیادی برای پذیرش ندارند. البته این تصورم به مرور بیش از حد تعدیل شده.

به گواه صبحت‌هایی که ورودی‌های سال‌بالایی ما داشتند، مهاجرت رتبه‌های بالای ورودی سال ما، یعنی 89، توی رشته مکانیک، از ورودی‌های سال‌های قبلی که باهاشون برخورد داشتیم، یعنی 87 و 88، خیلی بیشتر بوده. طوری که وقتی من وارد مقطع ارشد توی دانشگاه خودمون شدم، به ندرت بچه‌های خودمون رو می‌دیدم و سال دوم ارشد این به شدت کمتر شد چون یه سری از بچه‌ها کارشناسی‌شون رو 5 ساله تموم کردند و بعد رفتند. بعداً فهمیدم که ورودی‌های سال 90 هم به اندازه ما تلاش برای رفتن نکردند و البته پذیرش گرفتن توی اون سال‌ هم سخت‌تر بوده که دلیلش رو نمی‌دونم.

هیچ‌وقت درست علت این اختلاف فاحش ورودی‌های خودمون رو نفهمیدم. علت اپلای‌کردن بچه‌ها رو هم به درستی نفهمیدم. وقتی که ازشون می‌پرسیدم دلایلشون خیلی ساده‌لوحانه بود، چیزی شبیه به این که ایران جای خوبی برای زندگی نیست یا چرا باید حین درس‌خوندن بهت پول ندند و بیگاری ازت بکشند، یا آزادی توی خارج از کشور بیشتره یا بازار کار بهتری داره و از این طور مباحث. بحث من این نیست که این دلایل ساده‌لوحانه هستند یا نه، بحثم اینه که آدم‌هایی که هیچ تجربه‌ای از این دلایل نداشتند چطور بر مبنای این‌ها تصمیم می‌گرفتند.

من هم توی همین جو برای اپلای بودم و سال سوم کارشناسی شروع کردم به خوندن زبان. اما وقتی دلیل موجه و انگیزه کافی برای خوندنش نداشتم به مرور سرد شدم و ول کردم و نتونستم خودم رو قانع کنم که رفتن گزینه بهتری نسبت به موندنه چون هیچ هدفی نداشتم. نه هدفی برای موندن و نه هدفی برای رفتن و توی این شرایط آدم حفظ شرایط موجود رو انتخاب می‌کنه که می‌شه موندن.

محض اطلاع: من چنان بی‌هدف بودم که کنکور ارشد هم ثبت‌نام نکردم و سهمیه استعداد درخشان دانشگاه بود که من رو بدون کنکور برد ارشد.

من شنیده بودم که عمده کسایی که از کارشناسی دانشگاه‌های دیگه توی مقطع ارشد دانشگاه شریف قبول می‌شن، شریف رو به عنوان یک سکوی پرتاب برای اپلای انتخاب کردند و بعد از ارشد سریع میرن. اما درست این رو باور نکرده بودم.

توی دوره ارشد، اکثر آدم‌های دور و برم دو حالت داشتند: یا با هدف اپلای اومده بودند شریف یا کلاً هیچ هدف و برنامه‌ای برای آینده‌شون نداشتند. اوایل دوران ارشد که من توی جو کار‌آفرینی و راه‌اندازی کسب‌و‌کار بودم، آدم‌هایی که کمی با من آشنایی داشتند و از جای دیگه‌ای اومده بودند شرایط من رو اصلاً درک نمی‌کردند و انگار با یه پدیده جدید مواجه شده بودند که به این دلیل سر کلاس‌ها نمیاد و تمرین تحویل نمی‌ده که دنبال کاره نه این که حالش رو نداره.

وضعیت ارشد خیلی ناراحت‌کننده بود چون من آدم‌هایی که می‌خواستند از شریف به عنوان سکوی پرش استفاده کنند رو با چشم بدی نگاه می‌کردم. وضعیت تا جایی پیشرفت که بعد از فارغ‌التحصیلیم، وقتی توی دانشگاه قدم می‌زدم، به ندرت، واقعاً به ندرت، آدم آشنایی می‌دیدم که ورودی 89 باشه. همه رفقای ما رفته بودند، عمدتاً تا جایی که اطلاع داشتم به مقصد خارج از کشور.

طبق برداشت‌های قبلیم این‌طور فکر می‌کردم که روند اپلای در دور و برم متوقف شده و هر کسی که می‌خواسته رفته و اون‌هایی که موندند تصمیمشون رو برای موندن گرفتند. این دیدگاه من رو فضاهای کارآفرینی که باهاش مواجه بودم به شدت تقویت می‌کرد. اما وقتی وارد فضای کار توی حوزه رشته تحصیلیم شدم دیدم که اوضاع،‌ حداقل توی این حوزه، خیلی قاراشمیشه.

توش شرکت خود ما که دانشجو‌ها و فارغ‌التحصیل‌های شریف بودند و یه کار مهندسی خیلی عالی و رضایت‌بخش (فارغ از حقوقش) انجام می‌دادند هم اپلای‌کردن و مهاجرت وجود داشت. جلوی چشم خودم دو تا از بهترین آدم‌های شرکت اپلای کردند و رفتند توی بهترین دانشگاه‌های دنیا. پیش خودم گفتم که خب اینا شریفی بودند و مسئله‌ای نیست. اما ماجرا ظاهراً عمیق‌تر از این حرفاست.

غیر از یک سری از دوستای خودم که توی شرکت‌هایی مثل خودمون کار می‌کنند و می‌بینم که می‌خوان اپلای کنند و برند، دیدم که توی شرکت خوبی مثل مپنا هم همین وضعیت برقراره. از چندتا از دوستام شنیدم که کارمند‌های مپنا به شدت دنبال یک راهی برای اپلای‌کردن و مهاجرت هستند. تصور من این بود که بالاخره حقوق مپنا خیلی بهتر از جاهای دیگه هست و کفاف زندگی‌شون رو می‌ده و اذیت نمی‌شن اما مثل این‌که انتظار‌های جوونای هم‌سن و سال من خیلی بیشتر از این حرف‌هاست.

این خلاصه بحث چند روز پیش من و یکی از رفقامه که توی مپنا کار می‌کنه.

...

-دوستم: منم کم‌کم دارم به همین نتیجه می‌رسم پسر. انگار باید رفت. ... پسر همکارای ما دارن خودشونو پاره می‌کنن که برن.

- من: منم از بقیه دوستام همچین توصیفاتی رو شنیده بودم. ماجرا چیه؟ اونجا که حقوقش ظاهراً نسبت به خیلی جاها بهتره.

- برا شروع خوبه ولی ترفیع گرفتنش خیلی سخته. یکی از بچه‌ها 9 ساله که هنوز کارشناسه.

- کارش هم خوبه یا متوسطه؟

- عالیه. همه قوین عجیب

- مشکلشون چیه دقیقاً؟ فقط ترفیع؟

- حقوق و ترفیع

...

اصل ماجرا اینه که ملت از دریافتی که دارن ناراضین و به نظرشون با این حقوق امکان رسیدن به خواسته‌هاشون تا مدت خیلی خیلی زیادی امکان‌پذیر نیست و البته درست هم می‌گن. یکی دیگه از رفقام هم که تعریف می‌کرد می‌گفت اصلاً معلوم نیست که با این وضع تعدیل نیرویی که وجود داره من سال بعدی کار داشته باشم یا نه. پروژه‌ها خیلی کم شده.

به نظر من ریشه این نارضایتی عمدتاً از سه چیزه: مقایسه با خارج، احساس عقب افتادن از کسایی که رفتند و خواستن خدا و خرما با هم

وقتی فضای کسب‌و‌کار کشورمون رو با کشور‌های توسعه‌یافته مقایسه می‌کنیم متوجه می‌شیم که حقوق دریافتی مهندس‌هامون به مراتب از اون‌ها کمتره و اون‌ها به دلیل نظام مالی، بانکی و بعضاً دولت رفاه قوی توی کشورشون به سرعت با اهرم‌های مختلف می‌تونن به نیاز‌های اولیه اما اساسی زندگی‌شون مثل خونه و ماشین و ازدواج و لوازم راحتی زندگی برسن اما رسیدن به این چیزا حتی با حقوق ماهی 3 میلیون تومن (که توی حوزه ما بالا حساب میشه) توی تهران خیلی ساده نیست. برای کسایی که امکان رفتنشون، حتی درصدی، وجود داشته باشه هم این مقایسه دردناک‌تر می‌شه.

کسایی که درصدی احتمال موفقیت در مهاجرتشون وجود داره هم عمدتاً آدم‌های مهاجر کنارشون وجود داشته و خودآگاه یا ناخودآگاه خودشون رو با اون‌ها مقایسه می‌کنند و هر روز هم عکس‌هاشون رو توی اینستاگرام می‌بینند و به خودشون می‌گن من چی از اون کم دارم. یا اگر من مهاجرت نکنم و توی ایران بمونم از اون عقب افتادم. این حس هم به مرور با ارضا نشدن نیاز‌های زندگی و هدف‌هایی که توی جوونی برای خودمون میذاریم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه تا جایی که تحمل‌کردنش زندگی رو به دهمنون زهر می‌کنه.

یک مسئله دیگه هم توجه نکردن به سختی‌های موجود توی هر مسیریه. ما وقتی به اپلای و مهاجرت فکر می‌کنیم عمدتاً به خلاص‌شدن از مشکلایی توی ایران داریم فکر می‌کنیم و خوبی‌های اونجا. در حالی که سختی‌های اون رو تا وارد مسیرش نشیم حقیقتاً درک نمی‌کنیم. توی ایران هم می‌خوایم هم خوبی‌های اون طرف رو داشته باشیم و هم تفریح و زندگی با خونواده‌مون رو و این نشدنیه.

همه این نارضایتی‌ها باعث می‌شه ما به رفتن میل پیدا کنیم. اما یه دسته‌ای هستند که من توی ایران دیدم موندند و به راحتی هم نظرشون عوض نشده:‌ رفقایی که وارد جو کارآفرینی یا خوندن رشته mba شدند و الآن هم پول خوبی درمیارن. این‌ها تا حدی نیاز‌های اولیه‌شون یا حتی نیاز‌های سطح بالاترشون ارضا شده و خیلی رو به مقایسه نمیارن. به نظرم اگر شرایط اقتصادی ایران بهبود پیدا کنه نظر خیلی از آدم‌هایی که قصد مهاجرت دارند عوض می‌شه. چیزی که خیلی سخته عملی بشه.

پی‌نوشت: ان‌شالله بعداً یک متنی می‌نویسم در ستایش رفتن و توضیح می‌دم که اگر بخوام برم، و البته مهاجرت نکنم، به چه دلایلی می‌رم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰