مدت طولانی بود که ننوشته بودم. در نوروز در حال نوشتن سفرنامه راهیان نور بودم که به مرور از حرارت افتاد. سفر فوقالعاده و بابرکتی بود. از طرف بنیاد نخبگان یک سفر جمع و جور رفتیم. علاوه بر این که نگرش جدیدی پیدا کردم، همسفران خوبی هم داشتم و از آنها چیزهای زیادی یادگرفتم. در سفرنامه خیلی در مورد آنها نوشتم. اما نهایتاً نتوانستم منتشرش کنم. نوشتن از مباحث روحانی سخت است. برای من هم سخت بود بنویسم و بعد از نوشتن هم از نوشتهام راضی نبودم. این شد که منتشرش نکردم.
وقتی آن نوشته رها شد، دیگر نوشتن هم رها شد. من هم درگیر فعالیتهای روزمره زندگی و کاری شدم و نوشتن از اولویتهایم خارج شد. از آنجایی که قصد تغییر فضای کاریام از یک مهندسِ مکانیکِ طراحِ سازه فلزی و سیستم انتقال قدرت و مکانیزم به یک مهندس طراح سیستمهای رباتیکی و سیستمهای هوشمند را دارم، شروع کردم به پیداکردن فضای کار، و کسب مهارتهای مربوط به این حوزه. چون حوزه جدیدی برایم بود، طول کشید تا بفهمم باید از کجا شروع کنم و وقتی شروع کردم دیدم افتادم وسط استخر عمیق و رسیدن به دیواره استخر حسابی طول کشید.
الآن به دیواره استخر رسیدم و دارم استراحت میکنم. کمی فکر میکنم که مسیرم را بهتر انتخاب کنم و این به من فرصت داد که نگاهی به کارهای عقب افتاده بیندازم. قصد دارم اگر خدا بخواهد سهم نوشتن را هم در کارهایم بیشتر کنم.
قبلاً یک هدف برای نوشتههای اینجا گذاشته بودم اما الآن قصد دارم که کمی روزمرگی هم به فضا اضافه کنم: اینکه چکار میکنم و به چه فکر میکنم. البته هنوز هم «نگاهی از درون» جایگاه خودش را خواهد داشت، اما برای این که بهروز کردن اینجا بهانههای بیشتری پیدا کند، سعی میکنم کمی روزمرگی هم به فضا اضافه کنم. این پست هم از همان سری است.
هر از گاهی به برگشتن به وبلاگ فکر میکردم اما آخرین ضربه را دیشب میلاد دخانچی به من زد. میلاد دخانچی مجری تلویزیون است، دانشجوی مطالعات فرهنگی است، و برای خودش از اوضاع و احوال ایران و درکی که از سینما و فرهنگ و سیاست و دین دارد مینویسد. چند روز پیش یکی از دوستانِ جان (امید نوریان) یک نوشته از میلاد خانچی فرستاد که جالب بود. نوشته درباره تبارشناسی موسسه فرهنگی هنری اوج بود و سعی کرده بود دلایل شکلگیری آن را توضیح بدهد و بعداً به این نتیجه برسد که چرا محمد قوچانی که از جبهه اصلاحطلب است از اوج جانبداری کرده است. دخانچی اطلاعات جالبی ارایه داده بود و تحلیل خاص خودش را هم کنارش گذاشته بود که نمک خاصی داشت.
بعد از خواندن آن، یکی دو صبح، بعد از سحر، کانال تلگرامش را زیر و رو کردم و سعی کردم نوشتههای تا حدود 1 سال پیشش را بخوانم. دیدگاه جالبی داشت و نگاه خاص خودش؛ نگاهی که متفاوت با دیگران بود و همین باعث میشد حس بهتری پیدا کنم.
در حین خواندن نوشتههایش به چند مورد فکر میکردم. یکی این که من چقدر از علوم سیاسی و علوم اجتماعی نمیدانم! و همین ندانستن باعث شده که متوجه نشوم نوشتههای دخانچی درست است یا پرتوپلا! و وقتی سعی میکردم نوشتههای دخانچی را با بعضی دیگر از نوشتههایی که از دیگران میخواندم تطبیق بدهم، بعضاً به تناقضات زیادی برخورد میکردم. این شد که احساس کردم باید بیشتر در این دو حوزه مطالعه کنم.
به قول محمدرضا شعبانعلی، این تصمیمها دفعتاً و ناگهانی رخ نمیدهند، بلکه در طول زمان و با تغییرات اندک یک روند را ایجاد میکنند تا نهایتاً یک نفر ضربه آخر با به شیشه ترک برداشته بزند و همه چیز فرو بریزد. در واقع اگر من با محسن رنانی و محمد فاضلی آشنا نشده بودم، و اگر در سفر راهیان نور با مصطفی نوذری که دانشجوی علوم اجتماعی بود آشنا نمیشدم، شاید به این فکر نمیافتادم که سراغ یادگیری علوم سیاسی و اجتماعی هم بروم.
البته که یادگرفتن اینها زمان میبرد و من هم چندان فرصت ندارم و باز هم به قول محمدرضا شعبانعلی باید از اختیار حداقلی خودم که زمان کوتاهی هم هست استفاده کنم. در همین زمان هم سعی میکنم که بعد از خواندن کتاب، اینجا چیزهایی بنویسم تا سعی کنم یادگیریام عمیقتر شود.
این روزها دارم از روی دروس آنلاین، ماشین لرنینگ، کامپیوتر ویژن، و برنامهنویسی به زبان پایتون یاد میگیرم. برنامهام این است که بعد از اینها، یک دوره برنامهنویسی پیشرفته از مکتبخونه هم ببینم و یک پروژه ساخت یک کوادکوپتر با آردویینو و بعد هم تصویربرداری هوایی انجام بدهم. سعی میکنم به مرور نتایج کارهایی را که میکنم اینجا بنویسم.
غیر از این، چند کتاب هم همزمان میخوانم. هنوز نفهمیدم که من چه مرضی دارم که وسط کتابهای عمیق و اساسیام، چند کتاب دیگر را هم شروع میکنم. مثلاً دورانی که کتاب «چرا ملتها شکست میخورند؟» را میخواندم، چند کتاب دیگر را هم شروع و تمام کردم و این کتاب دیرتر تمام شد. این روزها هم برگشتهام و کتاب «پیدایش آمریکایی» (american genesis) از توماس هیوز را میخوانم و وسط آن شروع کردم و کتاب «هرگز سازش نکن» (never split the difference) و «ادیان در خدمت انسان» از امام موسی صدر را میخوانم. حدس میزنم، همان بلایی که سر چرا ملتها ... آمد، سر پیدایش آمریکایی هم بیاید.
مؤخره: میدانم که نثر این نوشته افتضاح است. اما به خاطر اینکه به نوشتم متعهد شوم منتشرش کردم. سعی میکنم نوشتههای بعدی را بازبینی کنم و بهتر بنویسم.