من توی این چند ماهه دو تا رمان شروع کرده بودم که خوندن هر کدوم رو به دلایلی متوقف کردم. این وسط دنبال یه چیزی میگشتم که هم کشش کافی داشته باشه و هم خیلی طولانی نباشه. خیلی وقت هم بود که دوستام میگفتن از داستایوفسکی بخون. خودمم یه حسرتی داشتم که چطور تا حالا از داستایوفسکی چیزی نخوندم. این شد که رفتم سراغ شبهای روشن. گفتم اگه باهاش حال کردم باز داستایوفسکی می خونم و اگه هم جذاب نبود که زمان زیادی براش نذاشتم.
من توی انتخاب رمان خیلی به مترجم اهمیت می دم. از یه طرف خودم دارم یه کتاب ترجمه میکنم و برای همین خوندن یه ترجمه درجه یک بهم کمک می کنه که بتونم ایده بگیرم. از طرف دیگه حوصله اعصاب خوردی ترجمههای به درد نخور رو ندارم. خوبی شبهای روشن اینه که سروش حبیبی اونو ترجمه کرده. واقعاً مترجم دوستداشتنی و زبردستیه. کاش میشد بیاد یه کتاب امضا شده بده بهم. من قبلاً کتاب خداحافظ گاری کوپر رو ازش خونده بودم و ترجمه شاهکارش تو ذهنم مونده بود. این شد که گفتم ببینم اینجا چه آشی برامون پخته.
وقتی کتابو می خوندم به خودم گفتم چقدر مترجم همه فن حریفیه این آقای حبیبی. شما اگه خداحافظ گاری کوپر رو بخونین متوجه میشین که سبک نوشتاریش زمین تا آسمون با شبهای روشن فرق داره. یکی مال ادبیات پست مدرن و اداهای روشن فکری فرانسوی هاست و اون یکی ادبیات کلاسیک با آب و تاب تشبیه و استعاره و جملههای پرتکلف. خداحافظ گاری کوپر متن به شدت سادهتری نسبت به شبهای روشن داره ولی در عین حال توی فضاسازی بلد بوده از واژگان درست استفاده کنه. مثلاً اون «شیون کاکایی ها» که مدام توی نیمه دوم کتاب رومن گاری تکرار میشه حس غریبگی و سرگردونی شخصیت داستان رو به خوبی منتقل می کنه. اما داستایوفسکی دو تا شخصیت اصلی توی شبهای روشن ساخته که خیلی با هم فرق دارن. یکی بلده داستان گویی پرطمطراقی داشته باشه و اون یکی یه داستان روون و ساده رو بیان می کنه. سروش حبیبی خیلی عالی این دو تا شخصیت رو از هم متمایز کرده.
من مدتها بود که یه متن پر از استعاره و تشبیه نخونده بودم. تصورم این بود که الان حوصله خوندن اینجور چیزا رو ندارم و اگه از قبل می دونستم که قراره توی کتاب از اینجور چیزا نوشته باشه اصلاً سراغش نمی رفتم. اما خوندنش اصلاً اذیت نمی کرد. اتفاقاً کشش خودش رو هم داشت. طوری تنظیم شده بود که همون زمانی که داشت تکراری میشد، گوینده داستان لحنش رو عوض میکرد و نوشته یه تنوعی پیدا می کرد.
زبردستی سروش حبیبی توی اونجاییه که این واژگان فارسی رو به خوبی توی این قسمتها استفاده کرده. اگر زبان اصلی کتاب انگلیسی بود مثل خیلی از کتابای دیگه مقابله میکردم تا ببینم مترجم چقدر دقیق این کارو کرده اما حیف که روسی بلد نیستم. با این وجود، نوشته فارسی به خودی خود تر و تمیز، روون، پرکشش و بی آلایشه.
خب، دقت کنین که از اینجا به بعد کتابو لو میدم. تصمیم خوندن ادامه نوشته با خودتونه.
اما ماجرای کتاب چیه؟ خیلی ساده س. اصلاً انتظار یه سری اتفاق شگفت انگیز رو نداشته باشین. کلاً دو سه حالت برای داستان قابل پیش بینیه که محتمل ترینش اتفاق میفته. داستان یه مرد خیال پردازه که کل زندگیشو توی رؤیاهای خوش غرق شده و همدمی نداشته. حدستون از ادامه داستان چیه؟ اینکه شانسی یه دختری رو پیدا میکنه که تنهاست و اونم دنبال همدم میگرده. خب همین اتفاق میفته. بعد چی میشه؟ انتظار میره که عاشق هم بشن ولی یه مشکلی پیش میاد. خب اینم درسته. ادامه داستان هم به همین راحتی قابل پیش بینیه.
اما ارزش داستان توی اتفاقات شگفت انگیزش نیست. ارزش داستایوفسکی به پرداختن به شخصیت آدماس. به جزییاته. به نگارششه. و همه اینا رو توی یه داستان جمع و جور میبینید. داستایوفسکی نشون میده که یه شخصیت رویاپرداز چقدر میتونه توی رویاش غرق بشه. این غرق شدن بیش از حد باعث دوری از آدما و گاهی ترس از ارتباط برقرارکردن میشه. برای همین با یه شخصیتی طرفیم که فکر قویای داره اما توی برقراری ارتباط خیلی خام و هیجانزده عمل میکنه.
از اون طرف دختر داستان هم روی مرز نوجوونی و جوونیه. دنیادیده نیست و تحصیلات عمیقی هم نداره. اونم خیلی خامه. اما در ازاش هر دو احساسات پرشوری دارن و همین شور مثال زدنی اوناست که داستانو جلو میبره.
داستایوفسکی شرایط اغراق شدهای رو نشون میده و همین باعث میشه خیلی جاها با شخصیت ها همذات پنداری کنیم، بهشون حسودی کنیم یا خودمونو باهاشون مقایسه کنیم. و فکر میکنم هدف اصلی داستایوفسکی هم همینه. اینکه به خودمون برگردیم و به رفتارهامون بیشتر فکر کنیم. به لذتهاش و عواقبش. اینکه چطور می تونیم اونا رو اصلاح یا پخته کنیم و کی می تونیم از اونا بهره ببریم.
کتاب رو که می خونین کاملاً متوجه میشین که مال عصر حاضر نیست. هیچ شتابی تو زندگی آدما وجود نداره. تماماً به امور انسانی پرداخته و هیچ نشونی از اثرات دنیای مدرن روی زندگی آدما نیست. خوندنش به درد این می خوره که جلوههای دنیای امروز رو فراموش کنی و به درونت برگردی. پس، از این جهت ارزشمنده. فکر آدمو درگیر میکنه و خیلی جاها دیگه نمیشه ادامهش داد مگه اینکه یه استراحتی بکنی و یه مقداری به خودت وقت بدی که ماجرا رو هضم کنی. و قطعاً کلی هم به خودت فکر کنی.
یکی از نظراتی که خونده بودم این بود که میشه یه شبه خوندش. اما به نظرم هر کی اینو میگه قصد هضم درست داستانو نداره. خب البته که برای خیلی از سلیقه ها کتاب پرکششیه و آدمو مجبور می کنه که ادامه بدی اما برای من اینطوری نبود. درواقع حتی اگه میخواستم هم نمی تونستم چنین کاری بکنم. اگر شما هم تجربه اینو دارین که وسط کتاب حس می کنین که دیگه نمیشه ادامهش داد و بهتره یه ذره استراحت کنین، پس گول 110 صفحه کتابو نخورین و دست کم سه چهار روزی براش وقت بذارین.
آخرین نکته هم یه نکته تکراریه: هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت، مقدمه کتابو اول نخونین. مقدمه باید بعد از خوندن کتاب خونده بشه چون کتابو لو میده یا ذهنو جهت. مقدمه آقای حبیبی هم از این قاعده مستثنی نیست.