نگاهی از درون : Insider's View

برداشت‌های پیش‌پاافتاده

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

انجیر

لینک کانال تلگرام

 

۱. از ایران که اومدم با خودم یه کیسه آجیل آوردم. گذاشته بودم گوشه یخچال و به کل یادم رفته بود اونجاست. چند روزی عصرا توی دانشگاه گرسنگی کشیدم. اون روزایی که یادم بود و یه میوه‌ای برده بودم با همون سر می‌کردم تا این که پریروز یاد آجیلا افتادم. یه ذره‌شونو گذاشتم گوشه کیفم.
قاطی آجیلا انجیر خشک و پر هلو هم هست. من برای پر هلو و زردآلو و انجیر خشک احترام خاصی قائل ام. اصلا به نظرم اینا یه مرتبه از آجیل باصفاترن. همون بهتر که کسی آجیل حسابشون نمی‌کنه.
پر هلو و انجیر از اون چیزاییه که باید براش وقت گذاشت. می‌ذاری گوشه دهنت تا آب بشه بعد آروم آروم شیره‌ش رو روی زبونت حس می‌کنی.  وقتی که آروم آروم توی دهن حل می‌شن کیف می‌کنی. اگه دل به کار ندی اون لذتی که بایدو بهت نمی‌دن.

۲. احسان امروز رفت جزمین (Jasmin) گوشت و مرغ بخره. از دفعه قبلی که ازش خرید کردیم مشتری‌ش شدیم. فقط چون دوره قرار شد که از هر چیزی دو سه کیلو بخریم آخه یه کیلو برای سه تا مرد جنگی شوخیه. وقتی برگشت بهش گفتم سمبوسه گرفتی بخوری؟
- نهههه... مگه سمبوسه داشت؟
- آره دیگه. بغل زیتونا
- نه ندیدم اصلا
- سوسیس کالباساشو سر زدی ببینی چطوره؟
- مگه سوسیسم داره؟
- بابا یه ذره چشماتو باز کن. پس اونجا چکار می‌کردی؟
- من فقط باقلواهاشو دیدم
تو دلم گفتم خسته نباشی، اونا که دم پنجره‌س
بعد گفتم: تازه اون پشت قلیون و آفتابه هم داره :))) خیلی مغازه دوست‌داشتنی‌ایه...
- آخه نه که ذهنم درگیر این تمرینه بود اصلا به هیچی دقت نکردم ... ولی وهاب تو رو یادش بود. می‌گفت دو هفته پیش یکی دیگه هم اومد دنبال تمبر هندی بود. بهش گفتم هم‌خونه‌مه
- آره ... تازه جوز هندی رو هم نمی‌شناخت. من بهش گفتم همون nutmeg میشه. از اون لبنانیه پرسید نشونش داد :))

۳. دو هفته پیش، توی راه جزمین، دو تا ایمیل داشتم که باید جواب می‌دادم. مهلت تمرین ماشین لرنینگ هم پس‌فردا بود و کلی‌ش مونده بود. به خودم گفتم دفعه بعدی که بخوای این مسیرو بری زودتر غروب شده و درست نمیشه تماشاش کرد. گور بابای ایمیل و تمرین و هر چی که هست. نشستم ته اتوبوس و از پنجره کل مسیرو دیدم. دم غروب بود. وقتی شب شد سریع جواب ایمیل اصلیه رو دادم و پیاده شدم رفتم توی فروشگاه. بعد باقلوا‌ها و بیسکوییتا، چشمم به زیتونا و سمبوسه‌ها افتاد که توی ویترین گذاشته بود. تو دلم گفتم کاش مث هرمز باشه. یه سمبوسه گرفتم و بعد هم یه چرخ درست درمونی توی فروشگاهش زدم تا گوشتا رو آماده کنه. با اینکه به جای نون،‌ خمیر داشت خوب بود. با وهاب که افغانی بود و چیزا رو برام آماده کرد رفیق شدم. سمبوسه رو هم حساب نکرد. جوز هندی رو هم.

۴. چند شب پیش احسان و محمد داشتن درباره آهنگ حرف می‌زدن و حرفشون به زدبازی کشید. بعد رفت یه آهنگشو آورد. پخش کرد. خیلی حال کرده بودن. کلی هم از صدای مهراد تعریف کردن که من هنوزم نمی‌دونم اسمش همینه یا یه چیزی شبیه مهراد. بعد هم یه دو تا آهنگ دیگه پخش کردن که هیچ احساسی رو برانگیخته نمی‌کرد و نهایتاً رفتیم سر کارامون.

۵. زدبازی با سلیقه من سازگار نیست اما موسیقی که هست. بهشون که نگاه کردم دیدم به آهنگ دل ندادن. حالا این که اصلا می‌شد بهش دل داد یا نه رو نمی‌دونم ولی انگار که قبلا می‌شده. به هر حال هر کاری کردن هیچ جرقه‌ای بینشون نخورد. یکی‌شون که انگار  جرقه‌زنشو خاموش کرده بود اون یکی هم ذهنشو درگیر نمی‌کرد. همه‌ش توی ددلاین و تمرین گیر کرده بود. انگار که می‌خواست انجیرشو قورت بده تموم شه بره.

۶. زدبازی که داشت پخش می‌شد ته خطو دیدم. پسفردا که ما دیگه هم‌خونه نباشیم نهایتاً سالی یه بار از هم سراغ بگیریم. قرار نیست وقتی یه شب که کسی بی‌خوابی‌ش گرفت قصه کراش پنجاه دومشو برای اون یکی تعریف کنه. یا حتی ساکت بشینیم دور میز نهار‌خوری و آهنگ پخش کنیم. در بهترین حالت هفته‌ای یکی دو بار دور هم شام می‌خوریم. تصور اینکه دم ساحل قدم بزنیم و زمان از دستمون در بره که محاله. هیچ وقت هم قرار نیست با هم انجیر بخوریم چون نه اون یادش می‌مونه که انجیر برای من یعنی چی نه من به کسی که دل به کار نمی‌ده انجیر تعارف نمی‌کنم.

@InsidersView

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اضطراب

لینک کانال تلگرام

 

۱. نشسته بودم روی نیمکت رو‌به‌روی Nest (ساخمون دانشجویی) و داشتم  توی هوای آزاد پیتزای مرغِ کَره‌ایِ دایی فاتحِ ترک رو می‌خوردم. با خودم می‌گفتم باز خوبه مرغش مثل گوشتش نیست و حلاله وگرنه حاضرم گشنگی بکشم اما پیتزای سبزیجات و پستو نخورم. لقمه دوم رو که گاز زدم یه پسر وایت (سفید پوستِ از نژاد اروپایی) با موهای روشن از دور به سمتم اومد. از تراکتای دستش معلوم بود که توی یکی از ۳۰۰ تا گروه نِست مشغوله و اومده تبلیغ کنه. منم باهاش چشم تو چشم شدم که مستقیم بیاد ببینم چی می‌گه؛ بالاخره از سر و کله زدن با این آدما تو وقت بیکاری بدم نمیاد. اونم قشنگ حس کرده بود که قلابش گیر کرده و اومد و بی‌مقدمه گفت:
- تو هم اضطراب آب و هوا (climate anxiety) داری؟ به این فکر کردی که با این اضطراب وجودی (existential anxiety) چکار کنی؟ …
وقتی دیدم بحثش درباره محیط زیست و آب و هواست دوزاریم افتاد که این مال همون بنریه که چند روز پیش دم ایستگاه اتوبوس دانشگاه دیدم …
- ... ما یه برنامه داریم که 12 و 13 اکتبر روی پشت بوم نِست برگزار میشه. توی این کاغذ توضیح دادیم. خوشحال میشیم به دوستات هم خبر بدی …
و رفت سراغ اون پسره که اون سر نیمکت حدود ۳ متری با من فاصله داشت و سرش تو لپتاپش بود.

۲. پارسال همین موقع‌ها داشتم با عجله از شرکت می‌رفتم خونه. سر یه موضوع بی اهمیتی که الآن حتی یادم هم نمیاد داشتم از استرس می مردم. روی پل هوایی شریف شلوغ بود و نمی تونستم تند تند راه برم و از بقیه جلو بزنم. حرصم تنگ شده بود، توی اون هوای سرد توی ژاکت عرق سرد داشتم و به خودم گفتم چرا اینا نمی فهمن که من چقدر مشکل دارم. و یهو یادم افتاد به یه نقل قولی که می‌گفت رفتار جهان طوریه که انگار نه انگار تو توش هستی، حالا هر چقدر هم که عجز و لابه کنی. حرف تلخی بود.

۳. پنج‌شنبه بدجوری پشت سر هم کلاس داشتم. از تمرین نوشتن مستقیم رفتم کارگاه و پشت دستگاه ماشین‌تراش ایستادم. تراشکاریم طول کشید و دیرم شده بود. برای این که به کلاسِ اون استاد بداخلاقه برسم روغنِ سیاهِ دستامو نصفه نیمه شستم و تا در ساختمونِ دانشکدهِ تغذیه دویدم و پله‌های سه طبقه رو دو تا یکی بالا رفتم. وقتی روی صندلی نشستم تا یک ربع داشتم نفس نفس می‌زدم و قفسه سینه‌م درد می‌کرد. اون ماسک لعنتی هم نمی‌ذاشت اکسیژن درست درمونی بهم برسه. انگار که برگشته بودم به نقطه اوج کرونا. وسط کلاس برای این که سرفه نکنم دوبار رفتم بیرون و اومدم.
فرداش از صبح توی گلوم یه چیزی حس کردم. گفتم نه این مال صبونه‌ایه که خوردی اما تا عصر که کش اومد سریع از دانشگاه اومدم خونه و توی اتاق خودمو قرنطینه کردم. گفتم اگه تا فردا خوب نشد یعنی یه باکیم هست و باید برم تست بدم. فرداش که بیدار شدم دیدم همون آشه و همون کاسه. رفتم مرکز شهر و تست دادم. طرف گفت تو که پریروز صبح تو دانشگاه تست دادی و منفی بوده. گفتم آره ولی از دیروز گلوم مشکل داره. تست گرفت و گفت تا جواب تستت میاد قرنطینه باش. تستش رایگان بود و پرستاراش خوش برخورد.
فردا صبحش که از خواب بیدار شدم دیدم جواب منفی‌شو فرستادن. ولی هنوز سلولای مرده‌ی اون بیماری لعنتی که با اون دویدن چند روز پیش بالا اومد نفسمو تنگ کرده.

۴. میگن فرق استرس و اضطراب اینه که تو منشا استرس رو می‌دونی اما اضطراب مثل ترس از یه تیر غیب می‌مونه؛ یه اتفاقی قراره بیفته و تو رو با مشکلِ سختی مواجه کنه. حس می‌کنی که میفته و اما نمی‌دونی چی و کی و کجا. و این اضطراب زمانی بیشتر می‌شه که تصور کنی میشه جلوشو گرفت ولی تقلا می‌کنی و نمی‌تونی.

۵. این غربیای پول‌دارمعنی اضطرابو به قهقرا بردند. آخه کی از تغییرات آب و هوایی مضطرب میشه؟ یکی می‌خواد به اون پسرک خوش بر و رو بگه تو تا حالا تو خاورمیانه زندگی کردی؟ معنی نیاز اولیه می‌دونی چیه؟ اضطراب وجودی یعنی این‌که تا چند لحظه دیگه زنده‌ای یا نه؛ نه این که نگران محیط زیست نوه‌ت باشی. به این فکر کردی که ممکنه اصلا زنده نباشی که مساله وجود نوه کان لم یکن بشه؟ تو اصلاً تصوری از این که تمام دغدغه‌هات معطوف به سال فعلی باشه داری؟ تو اینجا داری تلاش می‌کنی که ملاحظاتِ محیط زیستیِ مرتبط با چند ده سال آینده رو توی قوانین کشورت بیاری درحالی که ما می‌ترسیم درخواستِ تغییرِ قوانینِ قیمتِ بنزین در لحظه فعلی رو بدیم. و اگه اینو به تو بگیم می‌گی حتما کشور شما از فروش بنزین نفع می‌بره که نمی‌خواد به سمت سوخت پاک حرکت کنه. تو اینو می‌گی چون خوشی زده زیر دلت. نمی‌فهمی که مساله بنزین یعنی هزینه‌ی رفت و آمدِ کارگری که از اسلام‌شهر میاد تهران و برمی‌گرده و این گرونی حمل و نقل هیچی ته جیبش نمی‌ذاره که باهاش غذا بخره. تو اینجا زندگی کردی و فک می‌کنی توی همه کشورا همین برخورد خوب و مهربون رو با بی‌خانمان‌ها دارن در حالی که تصوری نداری توی کشور من بی‌خانمان‌ها قایم می‌شن چون مردم دوست ندارن ریختشونو ببینن. بیا و مفهوم اضطراب رو به قهقرا نبر. اضطراب یعنی ترس از دست دادن زندگی خودت و عزیزانت.

 

لینک کانال تلگرام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰