۱. از ایران که اومدم با خودم یه کیسه آجیل آوردم. گذاشته بودم گوشه یخچال و به کل یادم رفته بود اونجاست. چند روزی عصرا توی دانشگاه گرسنگی کشیدم. اون روزایی که یادم بود و یه میوهای برده بودم با همون سر میکردم تا این که پریروز یاد آجیلا افتادم. یه ذرهشونو گذاشتم گوشه کیفم.
قاطی آجیلا انجیر خشک و پر هلو هم هست. من برای پر هلو و زردآلو و انجیر خشک احترام خاصی قائل ام. اصلا به نظرم اینا یه مرتبه از آجیل باصفاترن. همون بهتر که کسی آجیل حسابشون نمیکنه.
پر هلو و انجیر از اون چیزاییه که باید براش وقت گذاشت. میذاری گوشه دهنت تا آب بشه بعد آروم آروم شیرهش رو روی زبونت حس میکنی. وقتی که آروم آروم توی دهن حل میشن کیف میکنی. اگه دل به کار ندی اون لذتی که بایدو بهت نمیدن.
۲. احسان امروز رفت جزمین (Jasmin) گوشت و مرغ بخره. از دفعه قبلی که ازش خرید کردیم مشتریش شدیم. فقط چون دوره قرار شد که از هر چیزی دو سه کیلو بخریم آخه یه کیلو برای سه تا مرد جنگی شوخیه. وقتی برگشت بهش گفتم سمبوسه گرفتی بخوری؟
- نهههه... مگه سمبوسه داشت؟
- آره دیگه. بغل زیتونا
- نه ندیدم اصلا
- سوسیس کالباساشو سر زدی ببینی چطوره؟
- مگه سوسیسم داره؟
- بابا یه ذره چشماتو باز کن. پس اونجا چکار میکردی؟
- من فقط باقلواهاشو دیدم
تو دلم گفتم خسته نباشی، اونا که دم پنجرهس
بعد گفتم: تازه اون پشت قلیون و آفتابه هم داره :))) خیلی مغازه دوستداشتنیایه...
- آخه نه که ذهنم درگیر این تمرینه بود اصلا به هیچی دقت نکردم ... ولی وهاب تو رو یادش بود. میگفت دو هفته پیش یکی دیگه هم اومد دنبال تمبر هندی بود. بهش گفتم همخونهمه
- آره ... تازه جوز هندی رو هم نمیشناخت. من بهش گفتم همون nutmeg میشه. از اون لبنانیه پرسید نشونش داد :))
۳. دو هفته پیش، توی راه جزمین، دو تا ایمیل داشتم که باید جواب میدادم. مهلت تمرین ماشین لرنینگ هم پسفردا بود و کلیش مونده بود. به خودم گفتم دفعه بعدی که بخوای این مسیرو بری زودتر غروب شده و درست نمیشه تماشاش کرد. گور بابای ایمیل و تمرین و هر چی که هست. نشستم ته اتوبوس و از پنجره کل مسیرو دیدم. دم غروب بود. وقتی شب شد سریع جواب ایمیل اصلیه رو دادم و پیاده شدم رفتم توی فروشگاه. بعد باقلواها و بیسکوییتا، چشمم به زیتونا و سمبوسهها افتاد که توی ویترین گذاشته بود. تو دلم گفتم کاش مث هرمز باشه. یه سمبوسه گرفتم و بعد هم یه چرخ درست درمونی توی فروشگاهش زدم تا گوشتا رو آماده کنه. با اینکه به جای نون، خمیر داشت خوب بود. با وهاب که افغانی بود و چیزا رو برام آماده کرد رفیق شدم. سمبوسه رو هم حساب نکرد. جوز هندی رو هم.
۴. چند شب پیش احسان و محمد داشتن درباره آهنگ حرف میزدن و حرفشون به زدبازی کشید. بعد رفت یه آهنگشو آورد. پخش کرد. خیلی حال کرده بودن. کلی هم از صدای مهراد تعریف کردن که من هنوزم نمیدونم اسمش همینه یا یه چیزی شبیه مهراد. بعد هم یه دو تا آهنگ دیگه پخش کردن که هیچ احساسی رو برانگیخته نمیکرد و نهایتاً رفتیم سر کارامون.
۵. زدبازی با سلیقه من سازگار نیست اما موسیقی که هست. بهشون که نگاه کردم دیدم به آهنگ دل ندادن. حالا این که اصلا میشد بهش دل داد یا نه رو نمیدونم ولی انگار که قبلا میشده. به هر حال هر کاری کردن هیچ جرقهای بینشون نخورد. یکیشون که انگار جرقهزنشو خاموش کرده بود اون یکی هم ذهنشو درگیر نمیکرد. همهش توی ددلاین و تمرین گیر کرده بود. انگار که میخواست انجیرشو قورت بده تموم شه بره.
۶. زدبازی که داشت پخش میشد ته خطو دیدم. پسفردا که ما دیگه همخونه نباشیم نهایتاً سالی یه بار از هم سراغ بگیریم. قرار نیست وقتی یه شب که کسی بیخوابیش گرفت قصه کراش پنجاه دومشو برای اون یکی تعریف کنه. یا حتی ساکت بشینیم دور میز نهارخوری و آهنگ پخش کنیم. در بهترین حالت هفتهای یکی دو بار دور هم شام میخوریم. تصور اینکه دم ساحل قدم بزنیم و زمان از دستمون در بره که محاله. هیچ وقت هم قرار نیست با هم انجیر بخوریم چون نه اون یادش میمونه که انجیر برای من یعنی چی نه من به کسی که دل به کار نمیده انجیر تعارف نمیکنم.