نگاهی از درون : Insider's View

برداشت‌های پیش‌پاافتاده

متشابهات ۱

۱. عبدالکریم سروش توی یکی از جلسات سلوک دیندارانه در جهان مدرن اشاره‌ای می‌کنه به مدل‌سازی لاپلاس از حرکت اجرام آسمانی و میگه لاپلاس اون کتابشو تقدیم به پادشاه می‌کنه. بعد، پادشاه فرانسه باهاش دیدار می‌کنه و میگه این کتابی که نوشتی خیلی خفنه ولی چرا توش حرفی از جایگاه خدا توی حرکت اجرام نیست؟ لاپلاس هم جواب می‌ده مدل من نیازی به خدا نداره. این حرف لاپلاس در نوجوانی سکورلاریزاسیون علمه. 
ما وقتی علل رخداد مادی رو به خدا نسبت می‌دیم نمی‌تونیم اونو به درستی مدل‌سازی کنیم. نهایتش این میشه که قطعی برقو هم به بارون نیومدن نسبت می‌دیم و دعا می‌کنیم بارون بیاد تا اوضاع درست بشه فارغ از این‌که خدا کاری به این سیستم نداره. حل کردن مساله‌ی آب و برق نیاز به شناخت سیستم داره و اونم با حذف خدا از تمامی معادلات مادی به وجود میاد.  

۲. امروز اصفهان بودم و بعد از مدت‌ها اخبار تلویزیون دیدم. یه گزارش داشت از این‌که قیمت کاغذ و کارتن گرون شده. بعد رفت یه کارخونه تولید کفش. از صاحب کارخونه پرسید این گرونی کاغذ چه تاثیری روی شما گذاشته؟ صاحبش گفت یک متر کارتن جعبه قبلا ۱۰ تومن بود و الان ۷۵ تومن شده. تاثیرش روی یه جفت کفش تقریبا ۲۰ هزار تومنه. 
ولی گزارش ادامه نمی‌داد که وقتی در مملکت بسته‌س و تجارت نداری هم مشکل فروش نفت داری هم مشکل واردات کاغذ و مواد اولیه و هزار جور مساله دیگه. بعد قیمت کفش و هزار قلم کالای اساسی دیگه گرون می‌شه که طبقه پایین بیشتر از همه زجرشو می‌کشن. حالا هی برو ادعای کمک به مظلومین و مستضعفین دنیا بکن و تحریم بشو. 

۳. توی توسعه فردی میگن اکثر این آدمایی که پول‌دار شدند دنبال پولدار شدن نبودند. اونا دنبال ندای درونشون رفتند، کاری که دوست‌داشتند رو پی گرفتند و اثر جانبی‌ش اینه که به مال و منالی رسیدند. 
حالا ماجرای کمک به مظلومین هم همینه. یکی می‌خواد بگه تو برو مسیر توسعه رو ادامه بده، به روشای جواب‌داده‌ی حکمرانی گوش بکن و بعد یه مملکت قوی بساز. هم مردم مستضعف خودتو نون می‌دی هم پس‌فردا ابزار امتیازگیری توی سیاست خارجه داری. 

۴. روانشناسا می‌گن بی‌توجهی به خواسته‌های درونت و اولویت دادن به بقیه نسبت به خودت تو رو به مرور فرسوده می‌کنه تا دچار فروپاشی می‌شی. اون موقع نه می‌تونی به خودت کمک کنی نه به بقیه.
حالا وضعیت ج.ا هم همین شده. اونقدری به هویت خیالی‌ای که ساخته شاخ و برگ داده که آرامش روان مردمش از دست رفته. نتیجه؟ بیکاری زیاد شده و نرخ افسرگی و بزهکاری افزایش پیدا کرده. حالا نه می‌تونه از درون برای کمک به خودش استفاده کنه نه دیگران. 

 

پاورقی: من تنبلی می‌کنم بنویسم چون دوست دارم بلند بنویسم. به این نتیجه رسیدم که برای یه دوره آزمایشی توی یه کانال تلگرام بنویسم و مطالبشو اینجا هم کپی کنم؛ بلکه انگیزه بگیرم. اگه اونجا راحت‌ترین آدرسش اینجاست:

https://t.me/InsidersView

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مشکل لیورپول کجاست؟

مشکل لیورپول کجاست؟

الآن ۲۹ هفته از بازی‌های لیگ برتر انگلیس گذشته و تقریبا ۳/۴ بازی‌ها انجام شده. لیورپولی که فصل قبل با اقتدار قهرمان شده بود، خجالت‌زده مهمون رده هفتم جدول شده در حالی که رقیب همشهری و دشمن خونیش یعنی اورتون با یه بازی کمتر، هم‌امتیاز اونه و داره توی رده هشتم تعقیبش می‌کنه. اونایی که حواسشون به فوتبال اروپا هست می‌دونن که این فصل شاید بدترین وضعیت لیورپول در شش سال گذشته‌س و برای دونستن این حتی نیازی نیست که بازی‌های لیورپولو دیده باشن.

جدول لیگ برتر انگلیس فصل ۲۰۲۰-۲۰۲۱ تا پایان هفته ۲۹

فصل که شروع شد، همه می‌گفتن که لیورپول یا سیتی قهرمان می‌شه. کمی که گذشت، ملت گفتن سیتی عقب افتاده ولی یونایتد جای سیتی رو گرفته. بیشتر که گذشت فهمیدن که نه؛ قهرمانی مال شهر منچستره. اما الآن همه متفق‌القول می‌گن سیتی قهرمانه و فقط زمانش معلوم نیست. با همه اینا، من چند فصلی هست که بازی‌های لیورپولو منظم می‌بینم. تقریبا از زمانی که کلوپ مربی تیم شده. توی سه سال اخیر تقریبا بیش از ۸۰ درصد بازی‌های لیورپولو دیدم و توی دو سال اخیر عمده پیش‌بینی‌هام درست از آب در اومده. دلیلش هم این بوده که سبک بازی لیورپولو کاملا می‌شناسم. مثلا زمانی که دو سال پیش توی لیگ قهرمانان لیورپول به بارسا خورد گفتم که لیورپول شانس آورده که بازی برگشت توی زمین خودشه و اگه قرار باشه صعود کنه همین کمکش می‌کنه. بعدا هم دیدیم که توی کمپ‌نو پدر لیورپولو درآوردن ولی لیورپول تو آنفیلد دمار از روزگار بارسا درآورد. سال بعدش هم وقتی که لیورپول به اتلتیکو خورد گفتم کارش ساخته‌س و شانس حذف شدنش بیشتر از بالا رفتنشه چون نقطه ضعف لیورپول جلوی تیماییه که دفاعی بازی می‌کنن و اتلتیکو بهترین تیم دفاعی دنیاس. دقت کنین این همون فصلیه که لیورپول با ترک‌تازی توی لیگ بعد از ۳۰ سال داشت قهرمان می‌شد ولی من امید زیادی به صعود لیورپول توی چمپیونز نداشتم.

الآن می‌خوام توضیح بدم که قضیه چیه که لیورپول به این وضع افتاده. البته حرف‌هایی که می‌زنم با نظر عمده رسانه‌ها متفاوته و احتمالا براتون تازگی خواهد داشت.

بیاید مثل مسعود بهنود بریم به گذشته؛ یعنی وقتی کلوپ به لیورپول اومد. اون با خودش سبک گیگن پرسینگ رو آورد (گیگن gegen  در آلمانی معادل against در انلگیسیه). این سبک دقیقا اصلی‌ترین دلیلیه که من کلوپو دوست دارم و دقیقا همون دلیلی که الآن کمتر دوستش دارم. پرسینگ سبک‌های مختلفی داره ولی عمده اونا روی این مفهوم سوار شده که وقتی توپ دست حریفه بهش فشار بیارین و توپو پس بگیرین. نکته سبک کلوپ این بود که وقتی توپ دست دفاع حریف بود، مهاجم‌ها، که سه نفر بودن نه دو نفر، با پرس کردن مدافع حریف اونو مجبور به اشتباه می‌کردن و توپو ازش می‌گرفتن. حالا توی این وضعیت که دفاع حریف هنوز خودشو پیدا نکرده از سرعت خودشون استفاده می‌کردن و گل می زدن. این سبک مزایا و معایب خودشو داره. مثلا اگه توپو بگیری و بازیکن دقیق و سرعتی داشته باشی به احتمال بالایی گل می‌زنی. اما مشکلش اینه که اگه نتونی توپو بگیری و مدافع توپو از مهاجما رد کنه، برتری عددی کمتری توی دفاع داری و کارت ساخته‌س. مخصوصا اگه هافبک‌ها هم بیان و توی گیگن پرسینگ کمک کنن. به علاوه انرژی خیلی زیادی از مهاجما می‌کشه و برای همین قدرت بدنی خیلی زیادی می‌خوان، دقایق آخر بازی انرژی کافی ندارن، و شانس مصدوم شدنشون بالا می‌ره. اما من این سبکو دوست دارم چون هیجان زیادی داره.

وقتی کلوپ این سبکو اجرا می‌کرد، دروازه‌بان و دفاع داغونی داشت. کمی که گذشت، به مرور خط دفاعو تقویت کرد و دومین استراتژی اصلی گل‌زنی رو هم جدی کرد. اینم از اوناییه که هیجانیه و من خیلی دوستش دارم: یعنی انتقال خیلی سریع از دفاع به حمله‌. در واقع اینجا خط میانی خاصی وجود نداره. وقتی که داری دفاع می‌کنی، مثلا حریف داره کرنر یا ضربه آزاد می‌زنه یا حمله سنگین کرده، همه بازیکن‌هات کشیدن عقب و تو به چند تا عنصر اصلی نیاز داری.

  • مهاجم پر سرعت و دقیق
  • مدافع سر زن یا کسی که بتونه توپو از مهلکه بکشه بیرون
  • یکی دو نفر که کیفیت سانتر خوبی دارن

حالا استراتژی چیه؟ وقتی که حریف داره با تمام قوا حمله می‌کنه یعنی دفاعشو خالی کرده، کافیه توی محوطه جریمه خودت توپو یه لحظه بگیری و بندازی برای کسی که می‌تونه یه سانتر خوب و بلند از محوطه جریمه خودت به زمین حریف داشته باشه. یه مهاجم سریع هم می‌خوای که بدوئه دنبال توپ و از مدافعای حریف که دارن برمیگردن جلو بزنه. یه کوچولو تکنیکی هم باشه که اگه مجبور شد بتونه یه دونه دریبل بزنه. باید دقیق هم باشه چون فرصت این‌جوری زیاد پیش نمیاد و به موقع باید  زهر خودشو بریزه.

قبل از این که فن‌دایک بیاد، جردن هندرسون یا مدافعای میانی توپو از مهلکه می‌کشیدن بیرون.( دقت کنین که مهم‌ترین نقطه قوت جردن هندرسون بازی‌خونی تیم حریفه و تا حالا من هافبکی ندیدم که این‌قدر خوب بازی تیم حریفو خراب کنه. اگه بازی‌های گذشته رو نگاه کرده باشین حتما مداخلات موفقش توی زمینو دیدین. به نظرم خیلی حیفه که این جنبه کار هندرسون نادیده گرفته می‌شه. عمده توجه رسانه‌ها متوجه بازیکناییه که طرفدارای بیشتری دارن و خب این نکته‌های ریز رو فراموش می‌کنن. و خب مانور دادن روی چنین چیزایی کیفیت تحلیلا رو پایین میاره. یاد مورینیو بخیر اون روزی که تو  زمان بیکاریش، توی شبکه اسکای‌اسپورت یه تحلیل خفن از آرسنال کرد و کرک و پر بقیه مفسرا ریخت. تحلیل باید  این‌جوری باشه.)

ترنت الکساندر آرنولد

به مرور که گذشت آرنولد و رابرتسون جایگاه خودشونو توی ارسال توپ پیدا کردند و روی ارسال توپ زمان بیشتری گذاشتند (که همین موضوع الآن شده بلای لیورپول که بعدا میگم). صلاح هم با سرعت بالاش میرفت و گل می زد و همین شد که یهو اسمش افتاد سر زبونا.

اما یه مدتی که گذشت، و مخصوصا بعد از بلایی که رئال سر لیورپول آورد، کلوپ فهمید که چاره‌ای جز درست کردن دروازه‌بان و هماهنگی اون با خط دفاع نداره. به علاوه مطمئن شد که متکی شدن به این دو تا استراتژی می‌تونه پاشنه آشیل تیمش بشه و باید روشای دیگه‌ای هم داشته باشه. دیدیم که وقتی صلاح مصدوم شد کل تیم از هم پاشید. برای همین رفت سراغ پخش کردن بار گل‌زنی روی هر سه تا مهاجم تیم و تقویت خط میانی.

اون تا حالا چند تایی هافبک خریده که فابینیو و کیتا از بقیه معروف‌ترن و البته من از هیچ کدوم خوشم نمیاد. البته این فصل تیاگو اضافه شده که بهترین بزخری تاریخه و  راضیم. اما از وقتی که کوتینیو رفت، یکی از المانای اصلی خلاقیت وسط زمینش از دست رفته. کوتینیو کسی بود که می‌تونست گره کور تیمو باز کنه و وقتی رفت امید باقی‌مونده چمبرلین بود که اونم توی بازی قبل از رئال، یعنی بازی با رُم، نابود شد، یک سال و نیم مصدوم بود و هنوز که هنوزه مث روز اولش نشده.

اما این وسط، یه اتفاق جالب افتاد. وقتی کلوپ داشت روی تقویت استراتژی دوم، یعنی انتقال سریع از دفاع به حمله کار می‌کرد، آرنولد و رابرتسون توی سانتر قوی شدند. اونا کم کم شدند نقطه هدف هافبکای لیورپول و استراتژی سوم کلوپ شد همون استراتژی اصلی امیر قلعه‌نوعی: سانتر از جناحین. اینجا همون جاییه که کم کم کلوپ از چشمم افتاد.

اگه یادتون باشه اواخر سال ۱۳۹۶ لیورپول یه بازی با منچستر مورینیو کرد که ۲-۰ باخت و جفتشو به خاطر اشتباهات آرنولد خورد و کلی به کلوپ تاختند که چرا این بچه رو گذاشتی توی زمین و این که اصلا تجربه نداره و همه‌ش ۱۸ سالشه و مگه نمی‌دونی که مورینیو بهترین آدم توی تشخیص نقطه‌ضعف تیم حریفه و دیدی چه بلایی سرت آورد. اما ۱۰ تا بازی نگذشت که همه می‌گفتن آرنولد عجب بازیکنیه و چقدر خوب سانتر می‌کنه و ضربه آزادای خفنی داره. در واقع کلوپ اون روز اونو گذاشته بود توی زمین که از همین ویژگی‌هاش استفاده کنه. بعد از اون اشتباهاتش جلوی منچستر هم تا دو سال هیچ اشتباه مرگباری نکرد. همون یک بار اشتباهو کرد و قشنگ یاد گرفت.

هر چی بیشتر گذشت، لیورپول بیشتر متکی به سانتر از جناحین شد، حالا چه سانتر کوتاه چه سانتر بلند و جفتشو  رابرتسون و آرنولد انجام می‌دادن. در همین حین، استراتژی گیگن پرسینگ به محاق رفت. چرا؟ چون دیگه نتیجه گرفتن و جام گرفتن از قشنگ بازی‌کردن مهم‌تر بود. هوادارا بعد از این که از شور و هیجان بازی‌های لیورپول لذت برده بودند، از کلوپ خوششون اومده بود و تا مرز قهرمانی اروپا و لیگ رفته بودند. اما دستشون خالی مونده بود انتظار جام داشتند. بنابراین دیگه جای ریسک وجود نداشت. باید نتیجه می‌گرفتی.

همون فصلی که لیورپول قهرمان شد کلی بازی با نتیجه ۱-۰ و ۲-۰ داره و کلی بازی که گل‌هاش توی ۱۰ دقیقه آخر زده شده و با همین نتیجه‌ها تموم شده. معنیش‌ اینه که دیگه گل نخوردن هم به اندازه گل زدن مهم شده بود. اما همون سالا تیم گواردیولا، مثل همیشه، چندتا چندتا گل می‌زد و بازی‌ها رو می‌برد.

نکته‌ای که وجود داشت این بود که تعدا گل‌هایی که لیورپول با بازی با هافبک‌هاش و استفاده از ستون وسطی زمین می‌زد نسبتا کم بود. پاس‌های آخری یا یکی‌مونده به آخری عمدتا عرضی بودند نه طولی. و این یعنی این که وقتی توپ دستته و انتقال سریع دفاع به حمله انجام ندادی فقط یه استراتژی برای گل زدن داری. یعنی همه تخم‌مرغ‌هاتو گذاشتی توی یه سبد. حالا اگه تیم روبه‌رویی‌ت دفاع باکیفیتی داشته باشه و کل بازی رو دفاعی بازی کنه چی؟ اگه خوب بتونه رابرتسون، آرنولد و صلاحو بگیره چی؟  اون موقع شانس گل زدنت حسابی میاد پایین. چون به هافبکای وسطتت و مهاجمات خوب یاد ندادی که با پاس‌کاری از وسط گل بزنن. این دقیقا همون نقطه تفاوت گواردیولا و کلوپه. اگه می‌خوای لیورپولو ببری باید جلوی کلوپ دفاعی بازی کنی اما جلوی گواردیولا باید خوب پرس کنی. دقیقا به همین دلیله که گفته بودم شانس صعود لیورپول جلوی اتلتیکو کمه. چون خیلی خوب بلده  راه  رابرتسون و آرنولد و صلاحو ببنده.

کلوپ قطعا به اندازه کافی باهوش هست که این مشکلو فهمیده باشه. و البته من حس می‌کنم دلیل اضافه شدن ژوتا و تیاگو هم همین بود. زمانی که فصل فعلی شروع شد لیورپول وضع خوبی داشت. ژوتا خوب گل می‌زد و حسابی توی ترکیب تیم جاافتاده بود تا جایی که توی یکی از مسابقات کلوپ با چهارتا مهاجم بازی کرد؛ یعنی مثلث صلاح، مانه، فیرمینو به علاوه ژوتا. با این‌که نتیجه آماری گرفتن از چندتا دونه بازی‌ای که ژوتا کرده کار چندان درستی نیست، ولی اگر دقت کنیم، عمده گل‌هایی که ژوتا اوایل فصل زد از روی کار تیمی بود و این خودش نشون می‌داد که قراره یه استراتژی جدید گل‌زنی به تیم اضافه بشه. با این حال، تیاگو هنوز که هنوزه درست و حسابی توی تیم جا نیفتاده. به علاوه که ۱۲ روز رو به خاطر کرونا و چند هفته‌ای رو هم به خاطر مصدومیت از دست داد.

از زمانی که لیورپول ضعیف شده رسانه‌ها به مصدوم‌شدن فن‌دایک پرداختند و می‌گن مشکل لیورپول نبود مهم‌ترین مدافعشه و دفاعش ضعیف شده. درسته که من قبول دارم فن‌دایک خط دفاع رو خیلی خوب رهبری می‌کرد اما این که وضع لیورپول ناشی از ضعف در دفاع کردنشه رو نمی‌پذیرم. ببینین، همون طوری که گفتم وقتی که کلوپ اومد و تیمو متحول کرد، لیورپول خوب گل می‌زد و البته خیلی هم گل می‌خورد. نکته‌ای که الآن وجود داره اینه که الآن خوب گل نمی‌زنه و البته گل هم می‌خوره. اگر  دو تا بازی‌ای که لیورپول با نتیجه سنگین بازی رو باخته، یعنی اون بازی ۷-۲ استون ویلای اوایل فصل و ۴-۱ جلوی سیتی رو بذاریم کنار، می‌بینیم که تعداد زیادی از باخت‌های لیورپول با اختلاف کم و جلوی تیم‌های متوسط یا حتی ضعیف بوده. به نظرم چیزی که اینجا بیشتر جلب توجه می‌کنه گل‌نزدن لیورپوله تا گل‌خوردنش. همین لیورپول قبل از اضافه شدن فن‌دایک ممکن بود گل‌های بیشتری هم از این جور تیما بخوره اما در ازاش بازی رو ۳-۳ می‌کرد. اما الآن به نظرم افت خط حمله لیورپول بیشتر از خط دفاعشه.

من اینجا چند تا دلیل برای این افت میارم.

حرف اولم که تا حالا به اَشکال مختلف تکرارش کردم اینه که استراتژی بردن جلوی لیورپول مشخص شده. برد لیورپول به چند تا عامل بستگی داره: کارایی سه تا استراتژی اصلی گل‌زنی (گیگن پرسینگ، انتقال سریع دفاع به حمله، و روش قلعه‌نوعی) به علاوه فاکتور برتری روانی.

من از این‌که فصل گذشته گیگن پرسینگ تقریبا کنار گذاشته شده بود خیلی ناراحت بودم. اما این فصل رو ترجیح می‌دم که این روشو تعلیق کنن؛ چون توان بدنی عمده بازیکنا توی دوران کرونا، تقریبا توی همه لیگ‌ها، کم‌تر شده. این شانس مصدومیت بازیکنا رو به شدت بالا می‌بره و توی این قحطی بازیکن بهتره بیخیال گیگن پرسینگ بشن.

اما انتقال سریع دفاع به حمله به نظرم دقیقا همون جاییه که نبود فن‌دایکو نشون می‌ده. اون کسی بود که می‌تونست توپای ارسالی روی محوطه جریمه رو با سر برگردونه و بندازه جلوی یکی از بازیکنای خط میانی، مثل واینالدوم، فابینیو، و هندرسون، یا مدافعای کناری و اونا هم به سرعت برای صلاح و مانه ارسال کنن. اما خب الآن تنها هدف جایگزینای فن‌دایک اینه که از شر حمله حریف خلاص بشن؛ دیگه انتقال سریع به حمله پیشکش.

روش قلعه‌نوعی هم مثل قبل جواب نمی‌ده و به نظرم دو تا دلیل داره. یکی این‌که دست کلوپ رو شده و به خوبی آرنولد و رابرتسون رو مهار می‌کنن و از طرف دیگه کیفیت کار آرنولد به شدت اومده پایین. یه نکته دیگه هم که شاید کمتر اشاره می‌کنن باز به فن‌دایک برمی‌گرده. اون زمانی که ضربه‌های آزاد و کرنر داشتن، سرزن خوبی به حساب میومد ولی الآن نیستش. اگه حواستون باشه هم مصدومیتش توی محوطه جریمه حریف بود نه زمان دفاع کردن.

مصدومیت فن دایک

اما فاکتور روانی خیلی مساله مهمیه و دوست دارم یه مقداری بازش کنم. احتمالا اگه یه مقداری فوتبالی باشین اصطلاح «جهنم آنفیلد» رو شنیدین. لیورپول پارسال یه رکورد خارق‌العاده از شکست‌ناپذیری در آنفیلد به جا گذاشت که نشون می‌داد چقدر حمایت تماشاگراش براش مهمه. از یه طرف دیگه این اثر روانی روی حریف هم درست شده بود که آنفیلد خیلی جای مخوفیه. و خب البته که بود. اما به نظرم چیزی که روی ذهن خود بازیکنا حک شده بود مساله جدی‌تری بود. بعضی وقتا لیورپولیا توی زمین حریف اعتماد به نفس کافی نداشتند. من دو تا نمونه میارم. یکی زمانی که لیورپول اون آخرای بازی جلوی اورتون اوریگی رو آورد بازی و دقیقه آخر گل زد و بازی رو با بدبختی ۱-۰ بردند و کلوپ که دیگه خودشو کنترل نمی‌کرد اومد توی زمین و دروازه‌بانشو بغل کرد که بعدا هم جریمه شد. خب این توی زمین دشمن هم‌شهریش بود که نشون می‌داد عامل روانی چقدر مهمه وگرنه لیورپول قوی‌تر از این حرفا بود که فقط ۱ گل به اورتون بزنه. نمونه خفن‌ترش هم باخت ۲-۰ توی زمین ستاره سرخ بود (دقیقا تو فصلی که لیورپول قهرمان اروپا شد). برای درک وحشتناک بودن زمین ستاره سرخ کافیه این ویدئو از تونل ورزشگاه (لینک) یا کلیپ فوتبال ۱۲۰ (لینک تلگرام) رو ببینین. همه اینا رو بذارین کنار این که یکی از مهم‌ترین کارهایی که مربیای بزرگ مثل کلوپ، گواردیولا، پوچتینو و مورینیو،‌ به روش‌های مختلف انجام می‌دن: برقراری  رابطه احساسی با بازیکنا. همین کمک می‌کنه که به اونا اعتماد به نفس بدن یا توی نقشای مختلفی توی زمین بازی کنن. به عبارت دیگه اگه وضعیت روانی بازیکنا خوب نباشه، کیفیت بازی اونا افت می‌کنه.

توی پرانتز من یکی دو تا مثال کوچیک از تفاوت روشای اثرگذاری روانی می‌گم. مثلا کاری که گواردیولا داره توی سیتی می‌کنه اینه که هر بازیکنو برای بهترین بودن و کسب جاه و مقام و پول آماده می‌کنه و خب به نظرم چاره دیگه‌ای هم نداره چون داره توی یه تیم بی‌بُته مثل سیتی کار می‌کنه. نمونه بارز رفتن استرلینگ و محرز به سیتی. اما کلوپ یه بخشی از اثر روانی رو با سابقه باشگاه، افتخاراتش، و طرفدارا ایجاد می‌کنه و بخشی از ذهن بازیکنا رو درگیر این می‌کنه که شما هم به تالار افتخارات لیورپول وارد می‌شین و اسمتون می‌ره کنار آدمایی مثل یان راش. کلی طرفدار دو‌آتیشه هم هستن که حمایتتون می‌کنن. در اصل هوادارا همه چیز لیورپولن. اگه اونا نبودن، بودن کنار یان راش هم این‌قدر ارزش نداشت. و حالا که کرونا شده و اونا نیستن یه بخشی از اثرات روانی از بین رفته. البته کرونا روی خود آدما هم فشار روانی میاره که خب خودمون هم  داریم کاملا لمسش می‌کنیم.

یه بخش دیگه از اثرات روانی از بین رفتن انگیزه بازیکناس. اونا الآن خیلی چیزا رو به دست آوردن. قهرمانی اروپا، جهان، و لیگ برتر. جام حذفی و اینا هم که خیلی مهم نیستن و همه می‌دونن و برای همینه که همیشه تیم دومشونو میفرستن توی زمین. خیلی چیزا هم برای بازیکنا تکراری شده. شاکله لیورپول به طور کامل حفظ شده، همه بازیکنای اصلی توی تیم موندند و اجرای یه سری استراتژی تکراری به اندازه کافی لذت‌بخش نیست؛ مخصوصا برای بازیکنای مربی‌ای که می‌گفت من از دیدن اتفاقات غیرمنتظره توی زمین خوشحال می‌شم و دوست دارم خیلی وقتا بازیکنام منو شگفت‌زده کنن. اما حالا همون مربی بازیکنا رو توی یه نظم آلمانی گیر انداخته و خب این با روحیات خود مربی هم سازگار نیست.

آخرین بخش رو می‌خوام به واینالدوم، هندرسون و چمبرلین اختصاص بدم. در واقع اگه به من بگن خط میانی لیورپولو بچین این سه نفرو می‌ذارم. از رفتن واینالدوم اصلا خوشحال نیستم هر چند که تیاگو می‌تونه جایگزین خوبی براش باشه. واینالدوم توی لیورپول به اندازه قبل خوشحال نیست چون اعتقاد داره که باید همیشه فیکس بازی کنه اما این اتفاق نمیفته. اون خلاق‌ترین بازیکن خط میانیه و به نظرم آدمی بود که می‌تونست گره کور بازی در ستون وسط رو باز کنه. اما از وقتی که استراتژی قلعه‌نوعی پا گرفت، زمان حضور واینالدوم توی زمین هم کاهش پیدا کرد. اشتباهی که کلوپ کرد این بود که خودشو به ارسال از جناحین متکی کرد و تیمش کمتر به استفاده از وسط زمین، و پاس‌های عمقی رو آورد. و الآن که کیفیت دو تا بال کناریش افت کرده، هماهنگی کاملی بین واینالدوم و خط حمله برقرار نیست. شاید استراتژی برون‌رفت از این وضع فلاکت‌بار لیورپول ساختن یه زوج باکیفیت بین واینالدوم و فیرمینو می‌بود تا پاسای نهایی رو برای صلاح و مانه بسازن. و این همون‌جاییه که من امیدی به کلوپ ندارم.

نفر دوم هندرسونه. فوتبال ۱۲۰ یه مصاحبه با جان چمپیون داشت و اون به یه نکته‌ای اشاره کرد که به نظرم عمدتا از قلم افتاده. اون گفت تو وقتی مجبور میشی به خاطر غیبت فن‌دایک هندرسونو ببری تو قلب دفاع، خط میانیت رو ضعیف کردی. در اصل، غیبت هندرسون تو خط میانی یعنی هافبک‌ها دیگه رهبری ندارن که به بازی نظم بده. و خب نتیجه این میشه که دیگه نمی‌تونی برای فورواردها پاس گل بدی.

اما چمبرلین. همون‌طوری که گفتم، مشکل اصلی لیورپول بازی‌سازی برای خط حمله‌س. و تیم‌ها هم عمدتا جلوی لیورپول دفاعی بازی می‌کنن،‌ بازیکنای اصلی رو می‌بندند و نمیذارن بازی‌سازی شکل بگیره. این جور مواقع یه شوت‌زن خوب می‌خوایم و گزینه اول توی ذهنم چمبرلینه. اما از وقتی که زانوش نابود شده دیگه به کیفیت قبل نیست. امیدوارم فصل بعد اوج بگیره و این مشکلو حل کنه. توی پرانتز بگم که اگه کلوپ به شقیری هم میدون می‌داد و به اندازه کافی تمرین شوت‌زنی بهش می‌داد، اونم گزینه خیلی خوبی بود. ولی حیف که انگار کلوپ هم مثل گواردیولا از این استراتژی خوشش نمیاد.

مصدومیت چمبرلین جلوی رم

آخرین چیزی که می‌خوام اشاره کنم پیشنهاد اومدن جرارد به لیورپوله. واقعیتش اینه که من بازی‌های رنجرز رو اصلا ندیدم و نمی‌دونم جرارد چطور تیمشو ساخته. اما به هر حال مشخصه که فشاری که توی لیگ اسکاتلند هست اصلا به پای لیگ برتر انگلیس نمی‌رسه. تجربه جرارد هم اصلا در سطح کلوپ نیست. به نظرم اومدن جرارد می‌تونه صرفا یه شک به تیم بده و اونو برای یه مدت کوتاهی بهتر کنه. اما کلوپ نشون داده که قدرت تغییر تیمو داره. تا حالا سه تا استراتژی گل‌زنی توی تیم ایجاد کرده و با اضافه شدن تیاگو و ژوتا هم نشون داده که خودشو برای یکی دو تای دیگه آماده کرده. تمدید قرارداد چمبرلین هم اینو نشون می‌ده که روی اون هم برای پروژه بلندمدتش حساب باز کرده. پس به نظرم میشه امید داشت که بتونه باز هم تحول ایجاد کنه. فرگوسن هم توی دوران مربی‌گریش چندین بار سبک بازی منچسترو عوض کرد تا تونست همیشه توی اوج بمونه. و البته اون وسطا هم افت داشت. نمیشه انتظار داشت که کلوپ هر فصل جام بگیره. تنها انتظاری که باید ازش داشته باشیم اینه که تا آخر فصل، مخصوصا الآن که ژوتا و تیاگو هم برگشتن، یه استراتژی جدید و موثر گل‌زنی به تیم اضافه کنه. و اگه توی این کار موفق بشه یعنی باید حداقل تا ۲۰۲۴ به گرمی از کلوپ پذیرایی کنیم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کتاب شب‌های روشن، اثر فئودور داستایوفسکی، ترجمه سروش حبیبی دوست‌داشتنی

کتاب شب‌های روشن، اثر فئودور داستایوفسکی، ترجمه سروش حبیبی دوست‌داشتنی

من توی این چند ماهه دو تا رمان شروع کرده بودم که خوندن هر کدوم رو به دلایلی متوقف کردم. این وسط دنبال یه چیزی میگشتم که هم کشش کافی داشته باشه و هم خیلی طولانی نباشه. خیلی وقت هم بود که دوستام میگفتن از داستایوفسکی بخون. خودمم یه حسرتی داشتم که چطور تا حالا از داستایوفسکی چیزی نخوندم. این شد که رفتم سراغ شب‌های روشن. گفتم اگه باهاش حال کردم باز داستایوفسکی می خونم و اگه هم جذاب نبود که زمان زیادی براش نذاشتم.

من توی انتخاب رمان خیلی به مترجم اهمیت می دم. از یه طرف خودم دارم یه کتاب ترجمه می‌کنم و برای همین خوندن یه ترجمه درجه یک بهم کمک می کنه که بتونم ایده بگیرم. از طرف دیگه حوصله اعصاب خوردی ترجمه‌های به درد نخور رو ندارم. خوبی شب‌های روشن اینه که سروش حبیبی اونو ترجمه کرده. واقعاً مترجم دوست‌داشتنی و زبردستیه. کاش میشد بیاد یه کتاب امضا شده بده بهم. من قبلاً کتاب خداحافظ گاری کوپر رو ازش خونده بودم و ترجمه شاهکارش تو ذهنم مونده بود. این شد که گفتم ببینم اینجا چه آشی برامون پخته.

وقتی کتابو می خوندم به خودم گفتم چقدر مترجم همه فن حریفیه این آقای حبیبی. شما اگه خداحافظ گاری کوپر رو بخونین متوجه میشین که سبک نوشتاریش زمین تا آسمون با شب‌های روشن فرق داره. یکی مال ادبیات پست مدرن و اداهای روشن فکری فرانسوی هاست و اون یکی ادبیات کلاسیک با آب و تاب تشبیه و استعاره و جمله‌های پرتکلف. خداحافظ گاری کوپر متن به شدت ساده‌تری نسبت به شب‌های روشن داره ولی در عین حال توی فضاسازی بلد بوده از واژگان درست استفاده کنه. مثلاً اون «شیون کاکایی ها» که مدام توی نیمه دوم کتاب رومن گاری تکرار میشه حس غریبگی و سرگردونی شخصیت داستان رو به خوبی منتقل می کنه. اما داستایوفسکی دو تا شخصیت اصلی توی شب‌های روشن ساخته که خیلی با هم فرق دارن. یکی بلده داستان گویی پرطمطراقی داشته باشه و اون یکی یه داستان روون و ساده رو بیان می کنه. سروش حبیبی خیلی عالی این دو تا شخصیت رو از هم متمایز کرده.

من مدت‌ها بود که یه متن پر از استعاره و تشبیه نخونده بودم. تصورم این بود که الان حوصله خوندن این‌جور چیزا رو ندارم و اگه از قبل می دونستم که قراره توی کتاب از این‌جور چیزا نوشته باشه اصلاً سراغش نمی رفتم. اما خوندنش اصلاً اذیت نمی کرد. اتفاقاً کشش خودش رو هم داشت. طوری تنظیم شده بود که همون زمانی که داشت تکراری می‌شد، گوینده داستان لحنش رو عوض می‌کرد و نوشته یه تنوعی پیدا می کرد.

زبردستی سروش حبیبی توی اونجاییه که این واژگان فارسی رو به خوبی توی این قسمت‌ها استفاده کرده. اگر زبان اصلی کتاب انگلیسی بود مثل خیلی از کتابای دیگه مقابله می‌کردم تا ببینم مترجم چقدر دقیق این کارو کرده اما حیف که روسی بلد نیستم. با این وجود، نوشته فارسی به خودی خود تر و تمیز، روون، پرکشش و بی آلایشه.

خب، دقت کنین که از اینجا به بعد کتابو لو میدم. تصمیم خوندن ادامه نوشته با خودتونه.

اما ماجرای کتاب چیه؟ خیلی ساده س. اصلاً انتظار یه سری اتفاق شگفت انگیز رو نداشته باشین. کلاً دو سه حالت برای داستان قابل پیش بینیه که محتمل ترینش اتفاق میفته. داستان یه مرد خیال پردازه که کل زندگیشو توی رؤیاهای خوش غرق شده و همدمی نداشته. حدستون از ادامه داستان چیه؟ اینکه شانسی یه دختری رو پیدا میکنه که تنهاست و اونم دنبال همدم میگرده. خب همین اتفاق میفته. بعد چی میشه؟ انتظار میره که عاشق هم بشن ولی یه مشکلی پیش میاد. خب اینم درسته. ادامه داستان هم به همین راحتی قابل پیش بینیه.

اما ارزش داستان توی اتفاقات شگفت انگیزش نیست. ارزش داستایوفسکی به پرداختن به شخصیت آدماس. به جزییاته. به نگارششه. و همه اینا رو توی یه داستان جمع و جور میبینید. داستایوفسکی نشون میده که یه شخصیت رویاپرداز چقدر میتونه توی رویاش غرق بشه. این غرق شدن بیش از حد باعث دوری از آدما و گاهی ترس از ارتباط برقرارکردن میشه. برای همین با یه شخصیتی طرفیم که فکر قوی‌ای داره اما توی برقراری ارتباط خیلی خام و هیجان‌زده عمل می‌کنه.

از اون طرف دختر داستان هم روی مرز نوجوونی و جوونیه. دنیادیده نیست و تحصیلات عمیقی هم نداره. اونم خیلی خامه. اما در ازاش هر دو احساسات پرشوری دارن و همین شور مثال زدنی اوناست که داستانو جلو میبره.

داستایوفسکی شرایط اغراق شده‌ای رو نشون میده و همین باعث میشه خیلی جاها با‌ شخصیت ها همذات پنداری کنیم، بهشون حسودی کنیم یا خودمونو باهاشون مقایسه کنیم. و فکر می‌کنم هدف اصلی داستایوفسکی هم همینه. اینکه به خودمون برگردیم و به رفتارهامون بیشتر فکر کنیم. به لذتهاش و عواقبش. اینکه چطور می تونیم اونا رو اصلاح یا پخته کنیم و کی می تونیم از اونا بهره ببریم.

کتاب رو که می خونین کاملاً متوجه میشین که مال عصر حاضر نیست. هیچ شتابی تو زندگی آدما وجود نداره. تماماً به امور انسانی پرداخته و هیچ نشونی از اثرات دنیای مدرن روی زندگی آدما نیست. خوندنش به درد این می خوره که جلوه‌های دنیای امروز رو فراموش کنی و به درونت برگردی. پس، از این جهت ارزشمنده. فکر آدمو درگیر میکنه و خیلی جاها دیگه نمیشه ادامه‌ش داد مگه اینکه یه استراحتی بکنی و یه مقداری به خودت وقت بدی که ماجرا رو هضم کنی. و قطعاً کلی هم به خودت فکر کنی.

یکی از نظراتی که خونده بودم این بود که میشه یه شبه خوندش. اما به نظرم هر کی اینو میگه قصد هضم درست داستانو نداره. خب البته که برای خیلی از سلیقه ها کتاب پرکششیه و آدمو مجبور می کنه که ادامه بدی اما برای من این‌طوری نبود. در‌واقع حتی اگه می‌خواستم هم نمی تونستم چنین کاری بکنم. اگر شما هم تجربه اینو دارین که وسط کتاب حس می کنین که دیگه نمیشه ادامه‌ش داد و بهتره یه ذره استراحت کنین، پس گول 110 صفحه کتابو نخورین و دست کم سه چهار روزی براش وقت بذارین.

آخرین نکته هم یه نکته تکراریه: هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت، مقدمه کتابو اول نخونین. مقدمه باید بعد از خوندن کتاب خونده بشه چون کتابو لو میده یا ذهنو جهت. مقدمه آقای حبیبی هم از این قاعده مستثنی نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

نقد و بررسی فیدیبوک - قسمت صفرم: تجربه قبل از خرید

پیش‌نوشت 1: امروز که می‌خوام این نوشته رو بنویسم قصد دارم که قسمت‌های بعدی این مطلب رو هم با افزایش تجربه کاربریم از فیدیبوک بنویسم. این نوشته بعد از چهار روز تجربه استفاده از فیدیبوک نوشته شده.

اصل مطلب: مدت‌های طولانی بود که بین خریدن تبلت و کتاب‌خوان برای خوندن کتاب مردد بودم، و از اونجایی که کلی کتاب کاغذی خریده بودم و توی صف خوندن بودند، تصمیم و خریدم رو به تعویق مینداختم. بالاخره کتاب‌هام تا حد خوبی تموم شد و  از یک طرف هم برنامه‌م طوری تغییر کرد که عمده کتاب‌هایی که توی لیستم بود، نسخه انگلیسی بودند. این شد که مجبور شدم بالاخره تصمیم بگیرم.

چند وقت پیش توی دیجیاتو یه خبر دیده بودم که فیدیبو یه کتابخوان داده به اسم فیدیبوک. عملاً یه کتاب‌خوان چینی رو از یه OEM خریده بودند و نرم‌افزار براش نوشته بودند، طوری که روش فیدیبو نصب باشه. قیمتش رو هم 550 هزار تومن  اعلام کردند که یه کارت هدیه 100 هزار تومنی هم روش بود. عملاً می‌شه گفت 450 هزار تومن دستگاه به علاوه 100 هزار تومن کتاب.

آشنایی من با فیدیبو و طاقچه: چند وقتی بود که با طاقچه و فیدیبو آشنا شده بودم. تجربه خوندن یه کتاب هم روی فیدیبو و یکی هم روی طاقچه داشتم. بی رو در وایسی اصلاً تجربه لذت‌بخشی نبود. برای آدمی مثل من که مدت‌ها بود کتاب رو روی کاغذ خونده بود، خوندن کتاب روی تبلت این احساس رو می‌داد که دارم یه سایت خبری یا یه مطلب روی تلگرام می‌خونم. همین باعث می‌شد که تمرکزم مشابه خوندن کتاب کاغذی نباشه. مطلب رو هم به اندازه کتاب جدی نمی‌گرفتم. حس کتاب رو هم اصلاً نداشت. یه مشکل خیلی جدی هم با نرم‌افزارشون داشتم.

من کتاب رو روی اپل آیپد ایر 2 می‌خوندم. این دو تا نرم‌افزار تا مدت‌ها متن رو justify نمی‌کردند. همین به هم‌ریختگی متن توی صفحه باعث می‌شد که ذره‌ای حس خوندن کتاب نداشته باشی. به علاوه حتی توی نسخه جدید این نرم‌افزار‌ها هم هنوز قابلیت هایلایت و خط‌کشیدن زیر متن و یادداشت برداری وجود نداره. جل‌ّالخالق!

یه مشکل خیلی اساسی دیگه این بود که نوشته‌ها رو از یه حدی نمی‌شد ریزتر کرد. و ریز‌ترین حالت باز هم برای من که کتاب کاغذی خونده بودم درشت بود. من کاری به این موضوع ندارم که ممکنه کوچیک‌کردن نوشته باعث اذیت‌شدن چشم بشه، اما وقتی می‌شه چنین قابلیتی رو گذاشت، غلط می‌کنن اون برنامه‌نویس‌های بی‌عقل کتاب‌نخون این قابلیت رو حذف کنن. اینا اصلاً‌ با مبحث طراحی تجربه آشنا نیستن. صرفاً یه اپراتور نرم‌افزار برنامه‌نویسی‌ن.

غیر از این دو تا مشکل اساسی، یه چیز دیگه هم توی این نرم‌افزار‌ها اذیت می‌کنه: خیلی از کتاب‌ها روشون موجود نیست. و توی بعضی حوزه‌ها که اصلاً کتابی موجود نیست. از اون‌جایی که من با صنعت نشر ایران خیلی آشنا نیستم، دلیلش رو نمی‌دونم. اما خیلی خوب می‌شه که به سرعت همه کتاب‌های بازار روی این بستر‌ها موجود بشه. حداقل انتظار من اینه که همه کتاب‌هایی که تازه منتشر می‌شن، نسخه الکترونیکشون هم منتشر بشه. نمونه اساسی حال حاضر: انسان خردمند از یووال نوح هراری.

تجربه خواندن کتاب روی تبلت: اما چرا با این تجربه مسخره از نرم‌افزار‌های ایرانی باز هم می‌خواستم کتاب الکترونیک بخونم؟ به خاطر تجربه خوندن کتاب انگلیسی روی تبلت.

من تجربه زیادی از خوندن کتاب انگلیسی ندارم. یه چند‌تایی کتاب درسی بوده که خوندم. دو-سه مورد دیگه هم بوده که کتاب کاغذی انگلیسی خونده بودم و خب کار نسبتاً‌ سختی بوده. خوندن کتاب انگلیسی برای آدمی که تجربه زیادی توی این حوزه نداره در ابتدای مسیر ناامید‌کننده به نظر می‌رسه. مثلاً بسته به قطع کتاب ممکنه خوندن یک صفحه حتی تا 20 دقیقه و شاید بیشتر هم طول بشه. عملاً وقتی برمی‌گردی نگاه می‌کنی و می‌بینی که یک ساعت گذشته و فقط سه-چهار صفحه کتاب خوندی، کلاً قید کتاب انگلیسی رو می‌زنی و میری سراغ کتاب فارسی. اگه هم ترجمه اون وجود نداشته باشه، کلاً بی‌خیال می‌شی.

در ضمن، وقتی کتاب انگلیسی رو روی کاغذ می‌خونی و به یه کلمه جدید می‌رسی که ترجمه‌ش قابل حدس نیست، و برای فهمیدن متن نیازه، پیدا کردن معنی اون توی دیکشنری خیلی غذاب‌آوره. هم خوندن رو قطع می‌کنه، هم فرایند خوندن بیشتر طول می‌کشه، هم متن از دستت در می‌ره.

اما خیلی از این مسائل رو می‌شه روی تبلت دور زد. مثلاً اندازه صفحه رو می شه کوچیک کرد و اندازه فونت رو بزرگ! در ضمن با نگه‌داشتن انگشت روی کلمه و انتخاب دیکشنری، بلافاصله ترجمه اون رو می‌بینی که خیلی کار رو راحت می‌کنه.

یه مسئله مهم دیگه هم اینه که چون بخش عمده تجربه من از مواجهه با متن انگلیسی به صورت الکترونیک و روی ابزارای دیجیتال بوده، حس بی‌گانگی با کتاب الکترونیک انگلیسی ندارم. یا حداقل مثل فارسی احساس بی‌گانگی نمی‌کنم.

قطعاً تجربه لذت‌بخش اول از خوندن کتاب Idea Factory روی آیپد هم باعث شده که حس خوبی نسبت به خوندن کتاب روی تبلت پیدا کنم. و همین باعث شده بود که فکر کنم فقط آیپد به درد خوندن کتاب می‌خوره!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

شهرزاد

امروز سریال شهرزاد تمام شد. با پایان مشخص و بدون حرفی که داشت، بعید می‌دونم که فصل چهارمی در کار باشه. تحولات در فصل 3 چنان سریع شده بود که باورم نمی‌شد این فصل ادامه همون فصل ملالت‌بار 2 باشه. اینجا می‌خوانم نظرم رو در مورد این سریال بنویسم.

به نظرم پرتکرارترین (most popular) بحثی که بعد از تماشای یک فیلم یا سریال در‌می‌گیره بحث بازیگر‌های سریاله و عمدتاً این بحث با بحث نقش‌هایی که داشتند و شخصیت اون نقش قاطی می‌شه. برای همین من سعی می‌کنم این دو مورد رو در ابتدای این نوشته بنویسم و تا حد ممکن جداگانه به هر کدوم نگاه کنم.

من چیزی از فیلم و سینما و بازیگری سر در نمیارم. خیلی از فیلم‌ها بوده که من خوشم اومده و فیلم‌باز‌های حرفه‌ای و نیمه‌حرفه‌ای مسخره‌ش کردند. برعکسش هم زیاد اتفاق افتاده. و از اون‌جایی که نظر من از گروه‌های مرجع در عمده موارد فاصله داشته، می‌تونم بگم که اگر برعکس نظر‌های من رو ملاک قرار بدین، احتمال درست‌بودنشون بیشتر می‌شه! فقط همین دو تا مثال رو داشته باشین: به نظر من فیلم آملی (Amelie) جزو فیلم‌های به غایت چرت تاریخ سینماس و فیلم رهایی از شائوشنگ اصلاً‌ حقش نیست که توی لیست 250 فیلم برتر IMDB قرار بگیره. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

پس با این اوصاف برسیم به نظرات غیر کارشناسی من

شهاب حسینی: بهترین بازیگر نقش اول هر سه فصل. بی برو برگرد. دقت کنید که نگفتم بهترین بازیگر نقش اول مرد. به طور کلی گفتم. شهاب حسینی کاری کرده بود که وقتی فحش می‌داد دوستش داشتیم، وقتی عصبانی بود می‌خواستیم مشکلش رو برطرف کنیم و وقتی ناراحت بود ما هم ناراحت می‌شدیم. وقتی هم که کار اشتباهی می‌کرد به جای این‌که دنبال تنبیه‌کردنش بیفتیم دوست داشتیم سر عقل بیاد و بازی رو ادامه بده و به آرزو‌هاش برسه. قطعاً یه مقداری ازا این احساس به خاطر داستان قصه بود، اما من احساس می‌کنم سهم شهاب حسینی کاملاً مشهود بود. من توی عمده صحنه‌هایی که رو در رو با یه بازیگر دیگه بازی می‌کرد احساس می‌کردم که یه کلاس بالاتر از طرف روبه‌روییشه. این مورد تقریباً فقط جلوی بزرگ‌آقا برام پیش نیومد. با این‌که ترانه علیدوستی رو به عنوان یه بازیگر خوب قبول دارم اما بازم به نظرم شهاب حسینی یه چیز دیگه‌س.

علی نصیریان: درسته که فصل دوم از لحاظ داستانی یه مقداری نقص داشت و ملال‌آور شده بود اما فکر می‌کنم یه مقداری از ماجرا هم به خاطر از دست رفتن علی نصیریان بود. رفتن علی نصیریان هم از این جهت ضربه زد که نویسنده یکی از عوامل تأثیرگذار داستان رو از دست داده بود و به راحتی نمی‌تونست خلاقیت به خرج بده و هم از این جهت که ابهت فیلم با از دست رفتن ابهت علی نصیریان افت کرده بود. 

ترانه علیدوستی: شاید به نظر اونایی که حرفه‌ای هستند این حرف من مسخره باشه ولی توی فصل سوم،‌ همین قسمت‌های آخر، فکر کنم 13، یه جایی هست که قباد از اتاقش میاد بیرون و شهرزاد که تازه تلفن رو قطع کرده داره میره بخوابه. قباد شهرزاد رو صدا میزنه و شهرزاد جا می‌خوره و می‌ترسه. به نظرم این ترسیدن ترانه‌ علیدوستی فوق‌العاده بود. خیلی باورپذیر جا خورد. یه بار دیگه توی فیلم فروشنده هم وقتی که نون تست میشه و از دستگاه می‌پره بیرون جا می‌خوره که اونم خیلی خوبه. از نظر من جا خوردن از چیزی که انتظارش رو داری خیلی سخته.

مصطفی زمانی: آخ مصطفی زمانی؛ وای مصطفی زمانی. به نظرم مصطفی زمانی بازیگر بدی نیست، اما خیلی بدشانسه. از دو جهت:

1. کنار بازیگر‌های خیلی بزرگ بازی می‌کنه و همین باعث می‌شه که سطح پایین‌ترش بیشتر به چشم بیاد، چون مثلاً با شهاب حسینی مقایسه می‌شه.

2. نقش بدی بهش می‌رسه/انتخاب می‌کنه. من از مصطفی زمانی یوسف پیامبر و شهرزاد رو خوب یادمه. یکی دو تا چیز دیگه ازش دیدم اما درست یادم نیست چکار کرده و چطور بازی کرده. اما توی این دو تا فیلم،‌ که شاید معروف‌ترین بازی‌هاش رو توی اینا کرده، نقش‌های به غایت دور از تصوری بهش رسیده. ما کی تا حالا پیامبر دیدیم؟ فقط تو تلویزیون! ما کی تا حالا یه شاعر مسلک آزادی‌خواه هوادار مصدق دیدیم؟ اگه توی جمع‌های روشن‌فکری عجیب‌غریب زندگی نکنیم میشه گفت بازم فقط تو تلویزیون! خب واضحه که این نقش یه کلیشه عجیب‌غریب پشتش داره و انتظار داریم که با آدم عادی متفاوت باشه. برای همین یه مقداری نچسب به نظر می‌رسه.

برای همین،‌ و شاید یه مقداری هم به خاطر دل‌رحمی من، دوست دارم بگم که مصطفی زمانی اون‌قدری هم که می‌گیم بد نیست. فقط بدشانسه؛ بدشانس.

پریناز ایزدیار: انقدر خوب بازی کرد که به موقع ازش متنفر بشیم، به موقع دوستش داشته باشیم و به موقع بهش ترحم کنیم.

می‌خوام یه جمله در مورد چند نفر دیگه هم بنویسم:

امیر جعفری: نمک فیلم.

رویا نو‌نهالی: تا حدی تونست جای علی نصیریان رو پر کنه. من خیلی از بازی‌ش خوشم اومد. از از دست رفتنش توی فصل 2 هم خیلی ناراحت شدم.

مهدی سلطانی سروستانی: یه مقداری حس می‌کنم یه جوری حرف می‌زنه. یه لاتی خاصی داره که دوست ندارم. اما می‌ترسم بیشتر ازش بد بگم حرفه‌ای‌ها بگن داری پرت و پلا می‌گی.

امیرحسین فتحی: شگفتی‌ساز سریال! فکر کنم براش کافی باشه.

اما توی پرانتز می‌خوام یه چیز دیگه‌ای بگم. نقش امیرحسین فتحی یه جوری بود که به ذهنم رسید موفقیت سریال‌ها یه سری فرمول داره. مثلاً یه شخصیتی مثل همین صابر باید باشه. من فیلم گلشیفته یا عاشقانه‌ها رو ندیدم اما فکر می‌کنم یه المان شبیه به صابر، نقش هومن سیدی توی عاشقانه‌هاست. این فرمول‌ها برای موفقیت موسیقی پاپ هم وجود داره و با همین فرمول‌ها بهنام بانی و حامد همایون و امثال اونا معروف می‌شن.

--------

پی‌نوشت: این مطلب رو بعد از اتمام سریال شهرزاد شروع کردم به نوشتن و بینش فاصله افتاد. الان که بهش رسیدم دیدم که دیگه حوصله ندارم ادامه‌ش بدم. اما حیفم اومد که نذارمش روی وبلاگ. بالاخره خودش یه به‌روزرسانیه دیگه. حالا هرچقدر هم که ضعیف باشه! :-)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰